[داستان] واگویی / مسعود فرح


 

آقا! ما چشم مان افتاده بود. دستِ خودمان که نبود که. درست روبروی چشم ما، از آن پشت که پیچید، پیدا شد. مگر ما گفته بودیم؛ مگر ما رفته بودیم نگاه کنیم. پیدا شد. خودش پیدا شد؛ درست همان جایی که ما داشتیم نگاه می کردیم. ما هم نگاه کردیم. نه که ما نگاه کرده باشیم؛ نگاهِ مان همان جا بود، خودش پیچید آمد توی نگاهِ ما؛ خُب ما هم سیری نگاه اش کردیم.

آقا! ما دل مان گرفته بود. از که و از چه گرفته بود، نمی دانیم. اگر می دانستیم که نگاهِ مان را هم این جوری نمی دوختیم به یک جا. راست اش، اینجا هم دستِ خودمان نه بود. هم این که ایستادیم؛ نگاهِ مان رفت و خودش را دوخت به آن جا. هم آن جا که هیچ نه بود. اگر هم بود، تا جایی که چشم ما کار می کرد، هیچ پیدا نه بود. گفتیم بگذاریم باشد یک خرده خیره یک جایی را نگاه کند، شاید دلِ مان باز شد.

آقا! ما چه می دانستیم چه باید بکنیم. ما که دلِ مان باز نه بوده که به دانیم با دلِ گرفته، چه باید بکنیم. تازه ما خودمان هم نه نمی دانستیم که دلِ مان گرفته است. دلِ مان خودش گفت. راست اش ما هم دست و پای مان را گم کردیم. چه می دانستیم چه باید بکنیم. آمدیم و ایستادیم این جا.

آقا! ما که کاری نداشتیم. یک سایه ی دراز پیچید و آمد جلوی چشم مان؛ و هی کوتاه و کوتاه تر شد، تا شد اندازه ی نگاهِ ما. رنگ اش هم هی تند شد تا شد سایه ی سایه.

آقا! ما خودمان هم نه می دانستیم که نگاهِ مان چه اندازه است. چه کار داشتیم که به دانیم. ما این همه کارهایی را که باید می کردیم، نه کرده گذاشته بودیم، دنبالِ دلِ مان که گرفته بود و ما هم نه می دانستیم، تا خودش نه گفت، راه افتاده بودیم آمده بودیم این جا ایستاده بودیم نگاه می کردیم.

آقا! ما نه این که سایه نه دیده بودیم. سایه ی هر کس و هر چه را که نه دیده بودیم ، سایه ی خودمان را که دیده بودیم که کنارِ دست مان راه می رفت، یا جلوی پای مان داشت می دوید. دیده بودیم سایه بلند و کوتاه به شود. خسته به شود از دویدن جلوی ما و به رود پشت سرمان و آرام تر بیاید و خستگی در کند. شده بود که گم اش کرده باشیم. ما نه رفتیم دنبال اش. خودش پیدا شد،‌ آمد. ما نه پرسیدیم. خودش گفت که دلِ اش گرفته بوده، رفته گشتی زده ، دل اش که باز شده، بر گشته.

آقا! ما سایه ی اندازه ی نگاهِ خودمان نه دیده بودیم. دست خودمان که نه بود که؛ برای مان پیش نیامده بود. هر چه سایه که دیده بودیم، یا کوچک تر از خودمان بود،‌ یا بزرگ تر؛ یا یک گوشه ی نگاهِ ما را می گرفت، یا نگاهِ ما توی آن گم می شد.

آقا! ما سایه ی سایه، دیگر نه دیده بودیم. نه دیده بودیم که سایه روی سایه، سایه به کند؛ آن هم درست اندازه ی نگاهِ ما.

آقا! ما که گفتیم که دست و پای مان را گم کرده بودیم؛ از دستِ این دلِ گرفته ی ما، که ما را کشاند و آورد این جا.

آقا! ما چه می دانستیم که این دلِ گرفته و این چشم خیره ی ما، دست به یکی کرده اند. نه دلِ مان و نه چشمِ مان، هیچ کدام چیزی به ما نه گفتند. سایه ها که هی سایه کردند روی هم؛ آن هم درست اندازه ی نگاهِ ما، یکی از همان سایه ها، از همان دور، یک چیزهایی گفت که ما نه فهمیدیم.

آقا! ما خودمان دیدیم که یک سایه ای هی می خواست خودش را بیاندازد توی نگاهِ ما و نه می شد. دست بردار هم نه بود.  می خواست هر جور که شده خودش را جا کند. هِی می افتاد و پا می شد و نه می شد. جا نمی شد. تا خسته ی خسته شد. دیگر داشت خودش را می کشید. با زور پا می شد و باز می افتاد.

آقا! ما خودمان دیدیم، دلِ گرفته ی ما، رفت دست های سایه را گرفت و بلند اش کرد. رفت با سایه های   اندازه ی نگاهِ ما، نه می دانیم چه به هم گفتند، که آمد و سایه را بلند کرد و گذاشت روی سایه های دیگر.

آقا! ما نه می دانیم که این دلِ گرفته ی ما چه کرد؛ هر چه که بود، ما دیدیم که دوید و آمد پهلوی ما، توی گوشِ ما، درست یادمان نیست که داد زد یا آرام گفت؛ گفت که دیگر گرفته نیست؛ و ما تازه فهمیدیم که دلِ مان باز شده است.

آقا! ما آمدیم راه بیفتیم، دیدیم نگاهِ مان تکان نمی خورد. پیش نیامده بود برای مان. چه می دانستیم چه باید به کنیم. دلِ  مان هم که باز شده بود، یک جوری شده بود، که ما نه دیده بودیم. دلِ مان می خواست برویم یک جای دنجِ آرامی پیدا به کنیم، و با دلِ آسوده یک سیری نگاه اش به کنیم. دلِ مان هم، هم این را می خواست. ما یک نگاهی کردیم به دلِ مان، دلِ مان یک نگاهی کرد به ما. نه ما چیزی گفتیم، نه دلِ مان. دیدیم دلِ مان راه افتاد و رفت پیش نگاهِ مان و یک چیزهایی به هم گفتند. دلِ مان کمک کرد تا سایه ها، یکی یکی بیایند بیرون به روند. سایه ها که رفتند؛ دستِ نگاهِ مان را گرفت و آورد این جا. یک نگاهی آن ها کردند به ما، ما یک نگاهی کردیم به آن ها و راه افتادیم.

آقا! ما که راه افتادیم، دیدیم یک سایه، درست اندازه ی نگاهِ ما، هنوز توی نگاهِ ما هست. ایستادیم، یک نگاهی کردیم  به دلِ مان،  دیدیم دلِ مان دارد لبخند می زند. هر دو، هم دلِ مان، هم نگاهِ مان اشاره کردند، که راه بیفتیم؛ ما هم راه افتادیم.

آقا! ما بیش تر از این نه می دانیم. بیش تر اگر می خواهید به دانید، این شما و این هم دلِ ما.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد