[داستان] کور / موسی بندری

 

مث تجاوز به رنگ خودت

مث تجاوز به صدا

مث تجاوز به گریه مادرت

مث تجاوز به دست خالی

کور با صدای خش دار و دو رگه اش می خواند و صدای نک چوبی که در دست داشت و از برگ درخت نخل بود در صدایش می شکست. پیاده رو جنب خور را در پیش گرفته بود. سعی داشت به دیوار سنگی خور نخورد. و از بلندی پیاده رو که نسبت به خیابان ارتفاع داشت نیفتد. نک چوب به سکوی پل پلکانی سنگی که خورد ایستاد. آرام تر به پل نزدیک شد.

نخواست… نه… نخواست از پل بگذرد. می توانست . اما با سر فرو رفت توی افتضاء.

خور مثل چاقویی از لجن زار خیابان را دو نیمه کرده بود. روی سکوی اول پل نشست خیره شد به روبرو. آن شب از همین جا بود که راه افتاده بود. دیرگاه وقتی بود. با نک چوبی که در دست داشت  و از برگ درخت نخل بود به کوچه پیچید. از خم کوچه گذشت. به کوچه دیگر که خیلی طویل نبود رسید. در دو سر کوچه تیر برق نور لامپش را سعی داشت بپاشاند در کوچه. اما بگیری نگیری هوا تاریک بود، کوچه تاریکتر. صدای پا را که شنید خود را کشاند کنار دیوار. چوبی را که  در دست داشت و از برگ درخت نخل بود مابین دو پایش قرار داد. تاریکی او را در خود نگه داشته بود. صدای پا هر دم نزدیکتر می شد. روبروی خانه سه طبقه که رسید. ایستاد. دختر جوانی بود. پیراهن بلند ماشی رنگ با شیاری در دو طرف، روسری آبی، شلوار لی و کفش اسپورت دو طرف کوچه را پایید. صبر کرد. سپس دو دست را به طرف دهان برد. صدای سوت کوتاهی بلند شد. چند لحظه مکث کرد. برای بار سوم که صدای سوت بلند شد. در پنجره طبقه آخر باز شد. سری خود را بیرون کشید. دست تکان داد. سپس از همان بالا دو طرف کوچه را پایید. پس از چند لحظه گیسوانی چون آبشار از پنجره سرازیر شد روبروی دختر. دختر سر را به طرف کوچه چرخاند. مکث کرد. سپس چنگ زد به گیسوان. شروع کرد به بالا رفتن. نیمه ای از راه را طی کرده بود که صدای فرو افتادن فلزی به گوش رسید. دختر که در پنجره خود را گم کرد، پنجره بسته شد. کور خود را با شتاب به صدای فلز رساند. خم شد. سر را که بالا گرفت. کف دست را که گشود. برق طلایی دکمه در چشم سویی زد. براه افتاد. صبح وقتی که به آمبولانس رسید. داشتند برانکاد را به داخل آمبولانس هل می دادند. ماموری نزدیک شد. ملافه را کناری زد. دختر جوانی بود. دکمه طلایی اول پیراهنش افتاده بود. ملافه را روی جسد کشیدند. برانکاد را هل دادند. پیش از بسته شدن در آمبولانس، از در ساختمان جوانی در حالی که دستهایش از پشت دستبند زده بودند، ما بین دو مامور بیرون آمدند.

ـ به دختر سیزده ساله تجاوز کرده.

آمبولانس به دنبالش ماشین پلیش در حالی که جوان را در آن نشانده بودند حرکت کردند. کور براه افتاد. با صدای خش دار و دو رگه اش بلند بلند آواز می خواند. سومین یا چهارمین ضربه کوبه در که بلند شد. کور از خم کوچه بیرون آمد. در که باز شد. زن که چادر تیره ای بر سر داشت جلو در یک گام عقب رفت. در آستانه در زنی ظاهر شد.

ـ فرش، لباس، قالی می شورم.

زنی که در آستانه در بود. خنده بلندی سر داد.

ـ‌ اِ … تویی مُم…

زن بُرکه بر صورت را بالا زد.

ـ چکنم… عید نزدیکه. یتیم ها نون و لباس می خوان.

ـ په حالا این برکه چیه تو صورت زده ای.

ـ از خجالتیه خواهر ـ شهر کوچیکه همه همه رو می شناسن اگه فرشی لباسی باشه.

ـ نه والا… اگه بود خبرت می کنم.

کور براه افتاد. با صدای خش دار و دو رگه اش آواز را در کوچه سر می داد. نوک چوبی که در دست داشت و از برگ درخت نخل بود بر خاک و سنگ کوچه می کوبید و راه باز می کرد. زن که چادر گل ریز زردی با زمینه سفید بر سر داشت. دور سر کول زده بود. دو چشم گود افتاده دور یکی از حدقه ها کبود. گونه اندکی متورم. کودک یک، دو ساله می زد. چهار دست و پا خود را روی خاک و سبزه ایی که لب جویبار لجن روییده بود می کشاند و زار می زد. زن که آنسوی جدول ایستاده بود می نالید.

ـ تا اون بابات… تا اون بابات نیاد… مگه بمیری…

کودک هر از گاه می نشست یک دستش به سوی زن دراز می کرد. زار می زد. و سپس چهار دست و پا راه می افتاد.

ـ نیا لا مصب… نیا… می افتی توی جول ها! … تا اون بابات…

و اشک تمام پهنه صورت استخوانی اش را پر کرده بود. کودک حالا رسیده بود لب جدول. ناگاه جیغ بلندی سر داد. سرش به لبه جدول خورده بود. نصف بدن در جدول گیر کرده بود. زن از جا کنده شد خود را رساند به کودک و روی او خیمه زد. ناله اش در زاری کودک پیچید.

کور نفس بلندی کشید. از جا بلند شد. چوبی که در دست داشت و از برگ نخل بود در دست فشرد در حالی که با صدای خش دار و دو رگه اش می خواند. از پل پلکانی سنگی دور شد. یک آن دست از خواندن کشید.

ـ این خور هر چه ام پیچ و خم داشته باشد آخرش می رسه به دریا.

و باز صدایش را بلند کرد. و با چوبی که در دست داشت و از برگ نخل بود راه را می برید و پیش می رفت. به اول میدان که رسید. ایستاد. لاشه بر بلندی بود. طنابی دور گردن، آویخته بر بلندی، جوان بود چهره اش کبود،‌ صدای شیون زنی که بر آسفالت میدان پهن شده بود. گیس می کند و پیراهن می درید و توی صورت می زد.

ـ دیدی با خودت چه کردی رودم رودم رود… دل مادر را خون کردی رودم رودم رود… با یتیمی بزرگت کردم  رودم رودم رود… با لباس شویی با نوکری رودم رودم رود.  گردن خودت و دل مادر را شکستی رودم رودم رود… وای رودم رودم رود.

کور به سوی زن رفت. حالا بالای سر زن بود. که پاها دراز، دستها روی آسفالت خود را تاب می داد و می نالید. کور مشت را باز کرد. دکمه طلایی را از بالای سر زن رها کرد. دکمه اول در دامن زن، سپس با تکانه های زن که به بدن خود می داد روی آسفالت غلتید گوشه کنار جدول افتاد.

کور در حالی که نک چوبی که در دست داشت و از برگ نخل بود در شیشه دوات زد، با خیس آبی که از گونه اش روان بود. خط های تیره و تاریکی را بر سطرهای سفیدی می دواند.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد