[داستان] دست کشیدن به آسمان/ پروانه پرسش


 

صدای نفسهای او را از پشت پنجره شنیدم و از روی تخت بلند شدم گوشه پرده را پس زدم. هنوز تاریکی پشت پنجره غلیظ بود صورتم را به پنجره نزدیک کردم. لبهایم را روی شیشه قرار دادم وچشمهایم را میخ کردم که بهتر پشت پنجره  را ببینم. احساس کردم چشمهایم بازتر شده است نفسم را حبس کردم. خودش بود پنجره را باز کردم و دستهایم را از لای محافظ فلزی دراز کردم. سینه ام روی نرده فلزی فشرده شد و سردی نرده ها را روی گونه ام احساس کردم از اطاق بیرون آمدم و پا برهنه خودم را پشت پنجره رساندم. لخت مادرزاده در حال دویدن بود.

چه موقع بود یادم نمی آید خودم با همین دستهایم او را بیرون کشیدم اولش بیرون نمی آمد گیر کرده بود وقتی کف دستم به بالای سرش خورد نرم و لغزنده بود نمی دانم چه کسی به من یاد داده بود اما در حالیکه پاهایش را در دست گرفته بودم با دست دیگرم پشت کمرش زدم تا وقتی شروع به گریه کرد نمی دانم از اینکه به دنیا آمده بود ناراحت بود یا گریه اش به خاطر این بود که من پشت کمرش زده بودم.

او را روی زمین گذاشتم زمین گرم بود و دردم را تسکین می داد.

خون غلیظی از کنار رانم شروع به سریدن کرده بود. از ساق پایم گذشت و در زمین فرو رفت درخت سیبی سبز شد.

نمی دانم چقدر طول کشید وقتی چشمم را باز کردم در حال گریه کردن بود دهانش را مرتب تکان می داد و بدنبال چیزی می گشت چقدر طول کشید نمی دانم در حالی که او را روی دستهایم گرفته بودم سینه هایم را پیدا کرد و شروع به مکیدن کرد چیزی در رگهایم جریان پیدا کرد و حجم سینه هایم بیشتر شد مایع سفید رنگی در دهانش ریخته شد . با نوک انگشت اشاره ام آهسته روی گونه اش دست کشیدم نرمی و گرمی مطبوعی داشت.

دستهایم را زیر پاهایش قرار دادم و بهتر به سینه فشردمش. نمی دانم چند سال شیر می دادم هزار سال، دو هزار سال یا بیشتر اما هزاران سال بود که به او شیر میدادم.

از سر شب پشت پنجره کمین کردم. صدای نفس هایش به گوش می رسید. نمی دانم چه موقع آمده بود که صدای پایش را نشنیده بودم آهسته از اطاق بیرون رفتم و از پشت دیوار سرک کشیدم زیر پنجره نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد مثل من که چند هزار سال است که به آسمان نگاه می کنم تا رازی را کشف کنم.

بارها وقتی شیرش می دادم سوال می کرد که پدرش کیست و من بارها شانه هایم را بالا انداخته بودم و لبهایم را بهم فشرده بودم و چشمم را به یک نقطه نامعلوم دوخته بودم نمی دانم این سوال چگونه در ذهنش کاشته شده بود.

مدتی است که شبها پشت پنجره می آید و قبل از اینکه به او برسم می رود سرش را به طرف دیواری که پشتش قایم شدم برمی گرداند سریع از جایش بلند می شود و می رود. در تاریکی به دنبالش می دوم اما به او نمی رسم. مدتهاست که سریع تر از من می دود نمی دانم از چه زمانی شروع شد شاید از همان وقتی که پرسید چرا او را بدنیا آوردم و من نمی دانستم یا شاید نمی خواستم که بدانم چرا او به دنیا آمد.

من هم نمی دانستم که چگونه متولد شده ام و پدرم کیست. کسی هم به یاد ندارم که به من شیر داده باشد بعد از مدتی که به او شیر می دادم به اندازه همین زمینی که روی آن زندگی می کردیم به او علاقمند شدم اما او نمی دانم که چگونه احساسی به من داشت وقتی بزرگتر شد با من در خوردن میوه های درخت شریک بود و من شیرم را روی زمین کنار درخت سیب می ریختم. چند هفته بعد خوشه های زرد رنگی از خاک بیرون آمد. خوشه هایی که هر روز با شیر من آبیاری می شد و بزرگ و بزرگتر می شد. تمام خانه ام از بوی شیر انباشته شده بود. آسمان آنقدر پایین بود که به آن دست می کشیدم. به سر او هم دست می کشیدم. اما دست کشیدن به آسمان برایم لذت بخش تر بود. وقتی به سرش دست می کشیدم به تنش پیچ و تاب می داد و چشمانش برق می زد مثل برق آسمان.

روزی تصادفاً دستم به کف پایش خورد و او شروع کرد به در آوردن صدایی که باعث می شد دندانهایش پیدا شود و دهانش باز بماند وقتی کف پایم را دست کشیدم همان صدا از دهانم بیرون آمد و از همان روز آسمان کمی بالاتر رفت.

صدای نفسهایش می آید. پنجره را باز می کنم و می گویم من پدر و مادرت هستم. در تاریک و روشنی هوا چشمانش برق می زند و نگاهی به آسمان می کند و آهسته دور می شود. نمی دانم چقدر طول کشید و من چند ساله شده بودم که از پشت پنجره صدای نفسهایش را شنیدم. پنجره را باز کردم کنار او یک نفر دیگر با اندامی شبیه من ایستاده بود که از او می پرسید نام پدرش کیست و او با دست به من اشاره کرد. به آسمان نگاه کردم آنقدر بالا رفته بود که فکر می کردم هیچوقت دستم به آن نمی رسد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد