در مصر برف نمی بارد / ابراهیم پشتکوهی

و هر آینه یکی به تو مجنون است

 

در مصر برف نمی بارد، به کارگردانی علی رفیعی در حالی آخرین روزهای اجرای خود را در سالن اصلی تئاتر شهر پشت سر می گذارد که بحث های زیادی پیرامون آن در مطبوعات صورت گرفته است. با این همه سعی این نگارنده در این است که به جنبه های کمتر پرداخته شده این اجرا بپردازد.


متن:‌ از مهمترین رویدادهای این اجرا می توان به متن این اثر اشاره کرد که با همکاری مشترک و دراماتورژی محمد چرمشیر نوشته شده است.

این متن با توجه به پر کاری چرمشیر که متن های متوسط بسیاری دارد، قدرتمند از کار درآمده است، که حساسیت های رفیعی بر آن تاثیر بسیار داشته است و دیگر اینکه چرمشیر که پرکارترین نویسنده ی این دو دهه تئاتر این مملکت است به نقل از رفیعی اعلام می کند که دیگر برایش دشوار است که در خانه بنشیند و بنویسد، باید در پروسه نوشتن با کارگردان درگیر شود کاری که در گروه های حرفه ای تئاتر اتفاق می افتد، آنجا که نویسنده هر لحظه در دل تمرین و حرکت گروه متن را ملاحظه می کنند و متناسب با فضای کارگردان و گروه تغییر می دهد، اتفاقی که نمونه موفق آن را می توان در همکاری پیتر بروک و کاریر مثل زد.

اما متن در مصر نمی بارد، نگاه نویسنده در این اثر به روایت از زاویه دیدهای مختلفی پیوند خورده است. از مرد بالدار گرفته تا زلیخا، فوتی فر، حنّا تا ابودو (رسول سیاهی ها) متن در مصر برف نمی بارد، قصه اش را سر راست نمی گوید، پس ما با یک روایت خطی روبرو نیستیم و هر چه گفته می شود و به تصویر کشیده می شود با نگاهی همراه است که نمی خواهد قصه ای را که همگان آگاهند دو مرتبه تعریف کند. حضور مرد بالدار (فرشته) با بازی حسن معجونی از اولین نمونه های آشناگریزی در اثر است، فرشته ای که به تعبیر کارگردان نمونه دار عدالت است و هر آیینه در کوچه های مصر با فقدان آن و مسکنت مردمان روبرو می شود، در کوچه های مصر « مرگ ارزان می فروشند » چرمشیر در نوشتن این متن  داستان رایج را حذف می کند تا بتواند به روی نقطه ای متمرکز شود. اما آنچه در اجرا قابل دیدن است عدم حضور چشمگیر اتفاقات دراماتیک است، آنچه به ناچار نویسنده و خصوصاً کارگردان را وادار به تن دادن در ورطه بازی زبانی و روایت های چندگانه می کند،‌ هر چند این روایت در زبان و کلام از حس شاعرانه قابل تقدیری برخوردار است اما بیشتر از آن نمایان می سازد که کارگردان و عوامل اجرایی شیفته ی زبان و کلام گشته اند و این شیفتگی زبانی اثر را از لحظات نابی که اتفاقات دراماتیک در آن چربش بیشتری داشته باشد دور ساخته است، همان گونه که رفیعی نیز بدان معتقد است ادبیات باید در خدمت تئاتر باشد نه بلعکس، اما در این اجرای او نمود و برتری زبان به تصویر به وضوح قابل رویت می باشد.

هر چند که علی رفیعی در تمامی اجراهایش نشان داده که در تصویری کردن و ساختن تصاویر نمایش که گاهی حتا اعجاب انگیز می نماید چیره گی کاملی دارد، اما باید عنوان کرد که این تصاویر باید ما به ازای متنی داشته باشد وگرنه نوع و میزانسن و ریتم آثار رفیعی به تصویری شدن آنها کمک شایانی می کند. استلیزه گی در کارها و حذف زواید موجب می شود که کوچکترین حرکت انگشت یک بازیگر نیز به خوبی دیده شود. اما اینها با رویداد نمایشی تفاوت دارد. در قسمت هایی از اجرا صحنه هایی وجود دارد که با توجه به طراحی استلیزه، شکیل و سمبلیک رفیعی، تماشاگر را محسور می کند. صحنه ای که یکی از زنان مصر (سارا) پاهایش را دو طرف شیار موجود در صحنه ]که این  شکاف با نور آبی نیل را تداعی می کند[   گذاشته و دیگران کودکش را به دنیا می آورند. خلق چنین صحنه هایی و همچنین داشتن دیالوگ و مونولگ های قدرتمند باعث نمی شود که اشکالات دیگر متن از جمله شخصیت های جا نیفتاده ی یعقوب و ابودو، و زیاد بودن تک گویی ها از چشم تماشاگر تیزبین دور بماند.

متن از داشتن اتفاقات نمایشی که قدرت پیش برنده و پرتاب کننده را در خود نهفته داشته باشد آن چنان که باید و شاید محروم است، و کارگردان به ناچار باید این ضعف ها را با ترفندهای دیگر بپوشاند. عدم حضور یوسف در حالی که تمام متن و اجرا بوی پیراهن او را گرفته است از نکات قابل تامل و مثبت کار است، نمایش در مصر برف نمی بارد و تمام اجزای آن به دانه هایی می مانند که نخ نامریی یوسف آنها را به هم وصل کرده است. مضمون عشق و قحطی آن که زنان و حتا مردانی همچون فوتی فر را  نیز عاشق کرده است مضون مورد علاقه رفیعی در اجراهای او می باشد، از عروسی خون و رومئو ژولیت گرفته تا همین اجرای اخیر، که البته در این اثر عشق و قحطی آن با توجه به جبر و نا عدالتی نمودار بیشتری پیدا می کند. حرف اصلی « در مصر برف نمی بارد» قحطی و گرسنگی نیست، گرسنگی عشق است.

آنچه در پس کوچه های ماتمزده ی مصر با فقر و فساد همراه می شود فقدان یوسف است، فقر یوسف که همه ی مردمان مصر عاشق اویند. آنچه ما را به چالش تشابه بین مصر و امروز خودمان می اندازد، مصری که مردمانش فقط انتظار کشیدن را یاد گرفته اند، انتظار اینکه روزی یوسف بیاید که البته شاید در بررسی شرایط موجود، نقد فرهنگ اجتماعی ما باشد اما به لحاظ ساختار درام قابل پذیرش نیست، زمینه این امیدواری بی سبب از کجاست؟ هیچ کس در پی این نیست که یوسف درون خود را بیدار کند، که یوسف خود را بیدار کند، که خود را بیدار کند. همه در انتظار حضور یوسف اند که بیاید و برف ببارد و این بارش برف در پایان نمایش اگر چه خیلی خوشبینانه می نماید و غیر منطقی، هر چند که فرهنگ اجتماعی ما با یوسف ها و آمدن آنها خو کرده است ولی باید گفت قهرمان مرده است او سال هاست که مرده است، قهرمان های درام نیز مرده اند. به قول چخوف که می گوید: دیگر قهرمانی وجود ندارد، آدم های امروزی به دسته ای گنجشک می مانند که بر تلی از فضله نشسته اند و بر آن نوک می زنند.

متن در مصر برف نمی بارد می توانست با بازنگری دوباره و منتقدانه نویسنده اش به یکی از آثار ماندگار ادبیات نمایشی ما تبدیل شود. هر چند که در تئاتر علی رفیعی همه عوامل زیر سایه ی سنگین او کمرنگ می شوند و بیرون آمدن از زیر این نام که نه تنها با کارگردانی، بلکه به همراه طراحی هایش که همیشه درخشان بوده است دشوار می نماید. اما همکاری مشترک چرمشیر و رفیعی برای تئاتر ما سومند است و امیدوار کننده. به هر حال « در مصر برف نمی بارد » مطرح ترین کار شش ماه اول سال بوده است.

اما طراحی در کارهای رفیعی که از بزرگترین امتیازهای تئاتر اوست قابل بررسی و موشکافی است. علی رفیعی که معتقد است اولین سلسله در تئاتر دیدن تصویر است و باید فرض گرفت که برای کرها نمایش اجرا می شود،‌ به این نکته خوب واقف است که برای بهتر دیدن و دیدن آنچه مورد نظر است باید همه عوامل قابل حذف، حذف شوند و هیچ مورد اضافی در صحنه نباید وجود داشته باشد، و با توجه به تحصیل و تعلیم ایشان در تئاتر فرانسه، طراحی هایش در نهایت سادگی سعی دارد مفاهیم چند گانه ای را به تصویر و تاویل بکشاند. رفیعی که نگاه خود را به طراحی تئاتر تاثیر از دیدگاه دو چهره بزرگ تئاتر قرن بیستم « آدولف آپیا و گوردن کریک » می داند که فضا را جانشین دکور کرده اند و با همین دیدگاه، طراحی صحنه ی « در مصر برف نمی بارد » را با سطح شیبی داری که به دو نیمه تقسیم شده است، پایه ریزی می کند و شکافی که به نیل می ماند، سطح شیب داری است که یک سر آن را طنابی که از آسمان آمده نگه کرده است و عدم تعادل را با صندلی ی که در بالای آن گذاشته شده است نمایان می سازد.

رفیعی جدا از طراحی هدفمند و فکورانه در صحنه، در طراحی لباس نیز که در دو قسمت نمایش از رنگ های روشن به تیره تغییر می کند فضای خاکستری روشن و امید بخش را با توجه به حال و هوای نمایش به خوبی القاء می کند، تنها درپاره دوم لباس « ابودو » است که با کل مجموعه همخوانی ندارد.

آنچه پیرامون بازیگری در مصر برف نمی بارد میتوان گفت این است که اولین موردی که به چشم می آید یکدست نبودن بازیگران است، متاسفانه علی رفیعی بنا به مشکلات ساختاری تئاتر ما نتوانسته است در طول این سال ها مجموعه ثابتی داشته باشد که بازیگرانش کاملاً با شیوه ی او آشنا باشند و بده بستان های ما بین کارگردان و بازیگر را خوب جواب بدهند به همین خاطر بازیگرانی که آشنایی عمیقی با تئاتر رفیعی ندارند دچار سوء‌ تفاهم می شوند و با گمان اینکه با ژست های باز و حرکات اندک می توانند در این مجموعه همرنگ شوند به سطح سقوط می کنند و تبدیل به ابزاری می شوند که در کمپزیسیون چشم نواز کارگردان محو می شوند. در نمایش در مصر برف نمی بارد، گلاب آدینه در نقش زلیخا ظاهر می شود، بازیگری که با توجه به تلاش ها و اندوخته ها و حساسیت هایش به یکی از بازیگران صاحب اعتبار تئاتر و سینمای ایران تبدیل شده است. وی پس از سال ها برای دومین مرتبه با کارگردان در مصر برف نمی بارد همکاری می کند.

گللاب آدینه، زلیخا را با توجه به مجموعه بازیگری گروه اجرایی و نگاه خودش به سمتی می برد که در آن مظلومیت و رنج دیدگی اولین مشخصه ی زلیخا می شود، المانی که به عنوان مولفه ی بازیگری آدینه در آمده است،  زن های جو رواجور که رنج شان بر جسم و روحشان سوار است.

آدینه در نقش زلیخا بسیار تلاش می کند که در مجموعه بازیگران، دچار ژست های تکراری و در نتیجه مثل هم شدن نشود. مولفه ی رنج و جوری که آدینه از زلیخا به نمایش می گذارد و سنگینی آن بر پیکر نحیف نقش باعث می شود که شکوه و عظمت عشق در زلیخا کم رنگ شود، زلیخا بنا به محتوی متن و سمت و سویی که نقش دارد می توانست با درخششی هم چون الماس، تحقیر، تنهایی و انتظار را تاب بیاورد،‌ اما لحن و ژست های زلیخا آن قدرت بی نهایت عشق، که با تمام فشارها می بایست مأمن امنی برای بزرگی و عظمت نقش باشد را گم می کند هر چند اگر بگوییم زلیخا با امید همچنان پایدار است، اما این امید نقطه ثقل نقش نیست، امیدی که خیلی خوشبختانه در انتهای متن در قالب برفی می بارد، امیدی که همه اهالی مصر در نمایش با خود دارند و امیدی که آنان که رو به بازیگرانند نیز با همان همچنان هستند، حتا اگر خیلی خوشبینانه هم باشد! آنچه نمایش « در مصر برف نمی بارد » نیاز دارد تلاش برای رسیدن به هدف است نه امید واهی.

اما در بین بازیگران نمایش اگر چه اجرای آدینه از زلیخا جان لحظات شیرینی داشت که تماشاگر با زلیخا همذات و هم سو می شد که این خود از سادگی و صفای بازیگر نقش زلیخا نشأت می گیرد، اما با توجه به امکانات و توانمندی های آدینه این اجرا چنان که باید، همه داشته های این بازیگر توانا و قدرتمند را به ظهور نرساند.

اما سهیلا رضوی که در تمام کارهای اخیر رفیعی حضور داشته در نقش یکی از زنان اشراف زاده ظاهر می شود. بعد از مدتها او را در نقشی غیر از کلفت و مستخدم می بینیم، رضوی در این نقش با توجه به تجربه چندین همکاری مشترک با کارگردان به زبانی دست پیدا کرده که در حضور نه چندان زیادش در نمایش قدرت باورپذیری را به وضوح به تماشاگر منتقل می کند.

آنچه رضوی را موفق نشان می دهد بدن آماده است که در آن اغراق نمی شود. در خدمت اجرایش در می آید و با ژست های بی روح آن را لوث نمی سازد. او با شناخت امکانات بصری که در متن نهفته است و با تحلیل مناسب از موقعیت نقش حتا وقتی به عشق یوسف دل می بندد آنرا پنهان می سازد، که این پنهان ساختن، تماشاگر را که از بیرون بر بازی نظاره گر است را آگاه می سازد بر عشق او و این آگاهی همراه  با انکار بازیگر برای بیننده لذت بخش است. از مهمترین مواردی که یک بازیگر را در راه رسیدن به سر منزل نقش موفق می سازد و ابعاد تازه ای روشن می سازد، نگفتن گفتنی  هاست. حرف هایی برای نزدن، کارهایی برای پنهان کردن. این نگفتن در عین گفتن نقش را از تک بعدی بودن دور می سازد و به آن ابعاد تازه ای می دهد و شخصیت را شکل می دهد.

سهیلا رضوی در این اجرا  به بازی دراماتیک روی می آورد. آنچه معمولاً به آن کنش می گوییم، اینکه او در برخورد با گیوهای بازیگران مقابل به خوبی واکنش و قسمتی از نقش را در تقابل با تضادها می سازد.  آنچه معمولاً در اجراهای زیاد از  یاد می رود و به شکل یک عادت برای بازیگران در می آید، واکنش ثابت به گیوهاست در اجراهای مختلف. در مورد بازیگری ما می گوییم که بازیگر یک عنصر خلاق پوینده است و توجه به هر دو این صفت ها باعث تداوم تازه گی در اجراها می شود. رضوی با تجربه ای که در اجراهای مختلف به دست آورده است نشان می دهد که چگونه بر خلاف بعضی از بازیگران از جمله خانم مهین ترابی که با حرکات اغراق شده و بیان نامناسب به اجرا لطمه می زنند، می داند با کشف بدن و حرف زدن با تمامی اجزای آن به زبان نمایشی دست یافت و نیازی به داد و قال های آزار دهنده و ژست های ماشینی نداشت. در کنار این دو تنی که از آنان یاد شد نمی توان از بازی هوشمندانه حسن معجونی در نقش مرد بالدار (فرشته) گذشت.

معجونی در ایفای این نقش این نکات را سر لوحه کار خود قرار داده است، درست است که در نقش یک فرشته ظاهر می شود اما این مرد بالدار که به زعم کارگردان برای نمود عدالت آمده است باید بیش از هر چیز انسانی باشد. انسانی نمودن نقش و اینکه آنرا مانند بقیه شخصیت ها ملموس بسازد تا باورپذیر باشد اولین کار او در این راستاست و معجونی چنان در این راه موفق است که ما حضور یک فرشته را در کوچه های مصر به راحتی می پذیریم.

بدن سر حال و آماده، با جست هایی که مرد بالدار می زند، تداعی شیطنت فرشته ای را می کند که از روی ابری بر روی ابر دیگری می پرد. این بدن آماده و بیان مناسب که با لحن زبانی که فرشته بدان سخن می گوید و هماهنگ است و پرهیز از اغراق در این روند، به معجونی این امکان را می دهد که در این نقش ابعاد زمینی حضور یک فرشته را به خوبی نمایان سازد، در اپیزود دوم که فرشته با این همه ناعدالتی و حسرت روبرو می شود بالهایش را از دست می دهد، بال هایی که بعد آنرا در دست های یعقوب می بینیم که همچون عروسکی با آن بازی می کند. معجونی که در نقش مرد بالدار در قسمت دوم به طور غیر مستقیم با ابودو ، (رسول سیاهی ها) درگیر می شود، از اینکه بازیش را در تقابل با جدال غیر مستقیم با ابودو بسازد غافل نمی ماند و این خود از نکاتی است که نقش او را شکل گسترده تری می دهد. معجونی می کوشد که با پاهایش و تمام بدنش حرف بزند نه تنها با صورتش.

بقیه بازیگران در نمایش آنچنان که باید قدرتمند ظاهر نشدند، اما این به آن معنا نیست که ضعیف بوده اند، آنان را می توان به عنوان گروهی قرار داد که در راستای کار کارگردان در صحنه حل شده اند و کمتر دیده می شوند. بازیگرانی که به تحلیل بازی آنان پرداخته شد چنان با قدرت ظاهر شده اند که در مرحله بالاتری قرار گرفته اند و نمی توان به سادگی از کنارشان گذشت. بازیگران نقش های، ابودو، ندیمه و یعقوب در ایفای نقش ها موفق نبوده اند که البته بررسی تحلیلی چرایی عدم موفقیت آنان در حوصله این بحث نمی گنجد و آنرا واگذار می کنیم به اجرای نمایش دیگری از رفیعی و پرداختن به این موضوع که چرا بازیگرانی که سابقه ی همکاری کمتری با این کارگردان را دارند در ایفای نقش شکست می خورند یا لااقل با مجموعه کار هماهنگ نیستند و از کار بیرون می زنند.

برای آشنایی با متن و تکمیل بررسی که در بالا صورت گرفت قطعه ای از نمایش را به عنوان نمونه می آوریم که از مونولوگ های فوتی فر انتخاب شده است، مونولوگی که  از ویژگی های متن « در مصر برف نمی بارد » است. کوششی که متاسفانه در درون درام به کنش دارماتیک نمی انجامد،  ]اتفاق های نمایش اندک اند،‌ البته نه اتفاق های زبانی[  اما به تنهایی دارای قدرت و زیبایی کلامی است که جذاب می نماید. آنرا به عنوان پایان بحث با هم مرور می کنیم.

فوتی فر: این ها پَرند ، زلیخا جان. آن که من به تو می گویم نامش برف است. سرد است و سپید از آسمان می بارد. انگار که مشت مشت پرها را پاشیده باشی به آسمان، و باز آنها از آسمان ببارند بر روی زمین. روی زمین که می نشیند، همه جا را سپید  می کند این برف. می ماند برای روزها و ماه ها. وقت باریدن خیس نمی کند، آدمی را می پوشاند. انگار که لباس سپیدی پوشیده باشی از پا به سر. راه که می روی. زمین کرباس سپید است، پهن و گسترده. مایه ی شادی بچه هاست این برف…. ای کاش، ما هم یکی داشتیم. بچه را می گویم و گرنه در مصر که برف نمی بارد… مجنون می کند این برف همه ی آدم ها را. بچه ها که بچه اند. من و تو را هم مجنون می کند این برف. اگر که ببارد. نگاه کنی هر جا را، به سر و روی هم می پاشند این برف را. صدای خنده است که می شنوی هر کجا که باشی؛ صدای بچه ها را بیش تر… کاش ما هم صدایی داشتیم این جا. صدای بچه را می گویم، وگرنه در مصر که برف نمی بارد.

حالا ما بازی می کنیم برف که نیست، اما پرها را که داریم. این ها همه می شوند برف های ما. آن ها را به سر و روی هم می پاشیم، من و تو. بنداز زلیخا جان. بنداز. گلوله ی از این برف های خیالت را بنداز… کاش صدای خنده ای هم بود. خنده ی بچه را می گویم، و گرنه در مصر که برف نمی بارد… (پرها را به طرف هم می اندازند)… نمی شود. پس چرا این بازی سرخوش و شاد نمی شود؟ خیال ما که هست پرها هم که هستند. پس چرا این بازی سرخوش و شاد  نمی شود؟ برای آن خنده هاست شاید که گفتم، این بازی خنده می خواهد. خودمان بخندیم، زلیخا جان، من و تو، با هم… (هر دو می خندند)… نه، نمی‌شود، زلیخا جان، این بازی، خنده‌های بسیار می‌خواهد. فهمیدم من، یوسف را صدا می‌زنیم تا برای‌مان بخندد. خوب می خندد این یوسف. از ته دل با آن مروارید دندان هایش. سرخوشی‌اش در دل است نه بر لب هایش. بخوانیم اش، زلیخا جان… برای خنده اش می گویم، و گرنه در مصر که برف نمی‌بارد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد