تذکره الفن

اندر احوالات شیخنا ، شفیعنا ، سعیدنا آرم‌مات

 

 

آن سفینه ی بحر کنگره، آن عَتَبه‌ی نشسته در پنجره، آن تمییز دهنده سره از ناسره، آن پرده‌دار اسرار رضاعی، آن تحریم کننده کنگره کذایی، آن رفته از خانه بپ، آن دوستار گفت و گَپ، آن عاشق سفر، آن خورده با سر به سپر، آن رفته به سفرهای ماهان و باغات،‌ شیخ الشعرا سعید آرمات رحمه الله علیه ـ از زهّاد و عُبّاد قوم بود.

در بربط دستی داشت و چنگی می زد در کاسه ی آش. در شعر چنان به تبحر رسیده بود که انجمنی به نام او دریده بود.

گویند کلماتی می گفت که خود هم نمی فهمید. گفتند: گرفتند او را که شاید زار دارد و او زار می زد که ولم ولم کنید طیبه دعوایم می کند.

نقل است که هفت زر خالص از کنگره ی ناخالص به او دادند او از آن هیچ نخورد، پس شان داد و گفت: «چوکو ناروحت می‌شن»

گویند در کودکی خواهشی داشت و کس محلی نمی گذاشت، نغاره1 زد همه از آن صدا به خود آمدند و گفتند این کودک چیزی می شود.

و در نوجوانی عجب چیزی بود. نقل است از عدنان قفل فروش که شبی شیخ، علی خان عودی را دید،  جیغ زد و از خواب پرید.

گویند که شیخ کتابهای بسیار به نظم نانظم درآورده است اما ما که ندیده ایم.

روزی وی را گفتند که رو کن، شیخ دست کرد در جیب کاپشن اش مشتی گنجشک در آورد و بر خاک ریخت و به صدای حزین گفت حال که خواستید این هم یکی.

روزی پدرش گفت: متکا را رها کن، همسری باید تو را. به شُور پدر شد.

روزی دید می‌زد که یکی گفت دی دید امریکا… ام ریکا به او چراغ سبز داد و نرفت.

و از کرامات شیخ یکی هم این است که گویند روزی اولاد ذکورش ملس خواست و نداشت که حاجت برآورد، از ملکوت بهرام صادقی طلب کرد جواب نیامد. از ملکه، مادر هاج زنبور عسل خاست جواب نیامد.

گفت نمی دهید ندهید به یه ورش ]افتاد [اگر از باری تعالی بخواهم یه گونی ملس می دهدم، اما نمی خواهم تا دشمن شاد نشود، که شاید در بین فلک اجنه‌ها ملس را خوردند. گویند همان شب به شصتش شکر زد و به خُلک پسر کرد، از ملس هم خوش‌تر شد.

نقل است از ارمیا که از شنبه‌دخت پرسید: پدرم چگونه بود،‌ گفت گونه‌هایش پر از ریش بود که تیغ می‌شکست و در سفسطه دست افلاطون را از پشت می بست.

آن جگر سوخته‌ی جذبه‌ی شعر در شهر راه می‌رفت که یکی گفت خبری نیست جمالت را، نه کبابی،‌ نه هارت و پُرتی، نه کتابی؟

شیخ گفت: هر وقت خسته شدم کتاب چاپ می کنم. دست در پوستین کرد، یک صندلی خالی درآورد و به طرف داد و گفت  حالا بگو این صندلی خالی جای کدام سفر است؟

گویند طرف را سال ها بعد دیده بودند که به صندلی خیره بود و ندانسته بود واقعاً جای کدام صفر است. نابغه ی از ساحل در آمد گفت: جای هندوانه است! و نقل است واجبی را دوست تر می داشت تا تیغ، تا اینکه سعیدی واجبی خورد، به خود نگریست: من نبودم؟ بعد دید که نبوده است، بعد دیگر واجبی را دور انداخت و به کار واجب پرداخت.

و ایدون گویند که زنش در شهرداری بود و به شیخ گفت شعری بگو که زمینی بشود، تا حال که آب و نان نداشته،‌ سعید شعری گفت شهردار زمین زن و فل فورسه قطعه زمین از شورا دریافت داشت،‌ راست و دروغش را شاهدی نیست گویا. گویی روزی گوگش ]لگن خاصره را گویند[ گرفته بود، گفت روی گوگم بپرید، بعد پریدند و گفت: گوگُم گوگُم وای گوگُم، و این خود ترانه ای شد ماندگار، که نخست تقی به نقّی داد، نقّی به تقّی، تقی به اندی و سندی، که اندی و سندی چندی، به هم چنگ زدند تا تصنیف به نصرت فاتح علی خان رسید و او به گوش جهان خواند که در این ملک کسش دل و صدا نداشت تا بخواند گوگُم گوگُم وای گوگُم.

نقل است که شیخ هر روز به منابر و منازل می شدی و شعر می خواندی و شوری در جمعیت می افکندی و به او می گفتند: هورا، هورا، وای هورا تا روزی ضعیفه! در حضور اصحاب گفت مرد این شعر ها همچون آینه اند به آنها نگاه کن ببین چه کرده ای، نگریست دید، جیمه ی سبزی بر تنش است که چهل پَچ خورده و شاگردان را در سورو تنبیه این می کنند بدین که سوراخهای آنرا بشمرند، از آن پس شاگردان همه در دروس وی اول می شدند و گویند که این جیمه ی او ]تک پوش چاپ گاوی[ را بعدها به اطلاعات دادند تا القاعده را اعتراف گیرند که فی القاعده همگی لب به سخن گشودند و موساد مانده بود که تتمه ی این شکنجه مدرن و پَست مدرن چیست؟ که نقی گفت: زکّی! کپره ی شیخ ماست.

سالها درس داد و به شعر و شور مشغول بود تا اینکه شبی بزرگان را آش داد، از آن شب که گفت آش با جاش،‌ زندگیش زیر و رو گشت. اتومبیل گرفت و به کوچه کلمچه رفت. بر جلو خان منزل سنگ مبالی گذاشت تا هر گاه شعرش گرفت در آن خالی کند.

نقل است که شیخ مجذوب وحدت بود و از وختی که به انجمن ها نرفت و ترک طریقت کرد شر و ور در شهر وفور یافت. هر گاه می خواست براند با چشم بسته می راند که کسی به او گفت: سعید چراغ، سعید روبرو، سعید بُستک، گویند، عالیه مخدره ده سال مرخصی با حقوق گرفت تا شیخ سعید رانندگی بیآموخت.

گویند آن گاه که مرگش نزدیک شد ارمیا او را گفت: پندی بده پدر!

گفت: آش را بخور با جاش، و دیگر گفت: مکالمه خوب است زبان را بگیرید ولاکن یاد. تمرکز زدایی کنید ولاکِن با باد! بخندید و لاکِن بی داد و فریاد.

در دوران کهولت به آش پزی پرداخت و شر و ور را به کناری انداخت گفت: تازه دانستم لذت دنیا چیست! گفتند چیست؟ گفت: من به هشتاد سال بدانستم تو به یک دات کام بدانی!

بر بالینش کارگران نشسته بودند و زار می زدند که تو اول بار ما را مرغ و پیاز داغ بدادی داغت نبینم، تب داغ گرفت و مُرد!

چون بمرد دور سرش انار و گنجشک ها چرخ می زدند و از فلک صندلی بر زمین می افتاد.

پس از مرگش سبیل بندری او را در خواب بدید که سخت می گریست گفت چه گونه ای گفت: اینجا همه غزل می گویند و تازه از آش هم خبری نیست، بیچاره تو که وزن نمی دانی.

لازم به ذکر است که از وی کتاب مستطابِ تاب تاب عباسی پیاز می خوری یا عدسی جناب کالباسی!!! به جای مانده که به هفتاد و دو زبان زنده برگردانیده اند، مریدان وی در اقصام عالم. خداوند بیامرزاد او را و رحمتش کُناد.

 

1- نغاره: داد و غار، فریاد ذکره را گویند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد