[گپ هورخش] شمع کوچکی که هنوز روشن است به سحر صبر

 :: ابراهیم پشتکوهی



یا آمال احوال عارفان 

مسعود ترابی زاده در سانحه تصادف درگذشت.

در مراسم تدفین ترابی زاده او را شهید نامیدند، بله او البته از سال ها قبل شهید زنده بود. او که حلاج گونه وضو با خون خویش ساخته بود که نماز عشق را دو رکعت است و وضو در آن نتوان کرد الا به خون.

مشکل ما در ارج نهادن به قهرمانانی مثل مسعود ترابی زاده در این است که از آنها چهره هایی می سازیم دور از دسترس، بعد جوانان ما فاصله خود را با این حماسه سازان دور می بینند و دریافت درستی نیز از زندگی اینان پیدا نمی کنند، ما هنوز نتوانسته ایم تصویر روشنی ارائه دهیم که بودن با آنان و همچون آنان بودن آرزوی هر ایرانی باشد.

هنوز در داستان، نمایش، شعر و حتا سینمای ما نیز یک نمونه موفق یافت نمی شود ما که نمونه های زنده آن در پیش چشممان پرپر می شوند. هنر غرب سرشار از نمونه های ساخته شده از این قهرمانان غربی است که البته قسمت اعظم زندگی آنان نیز ساخته ی تخیل و قدرت درام نویس و هنرمند است، نمونه هایی مثل رامبو که جوانان ما را نیز مفتون خویش می سازد. اما از آنجا که در نزد ما کار را به کاردان نمی سپارند چهره ی قهرمان را نیز  خراب می سازند به جای اینکه آنرا جاودان و بزرگ نگه بدارند.

اما آنچه این قلم را به نگارش متنی در حاشیه زندگی شخصیت اولی که دیگر در متن نبوده وا داشته است ارتباط و حضور در پشت پرده این چهره خندان همیشه دردمند بود. (البته خیلی اندک)

از مسعود ترابی زاده در مراسم تدفین و ترحیمش سخن بسیار رفت الا آنچه او را انسانی تر و مردمی تر نشان میداد.

او نقاش خود ساخته ای بود که تابلوهایش هم اینک دیوار تنهای خانه ی مادرش را نقش داده است. در نیمه های شب وقتی از درد به خود می پیچید با خوابی که هرگز با او سر کنار آمدنش نبود و در چشمان او نبود، این مسعود بود که بوم را نقش می زد. او ساز هم می زد، سه تارش را نمی دانم  چرا بر مزارش نیاوردند ولی من به چشم گوشم در مدت اندکی که مهمان او بودم دستگاه ماهور او را می شنیدم که ناله ی مرغ سحر سر می داد، ناله سر کن.

امیدوارم که از طرف هیچ گروه یا دسته ای متهم نشوم  که مگر او چقدر از موسیقی آگاه بود یا از نقاشی یا حاج مسعود و این حرفا؟! ولی به شهادت این قلم که ناخن اشاره او از بس از درد، پوست و گوشت اش را فشرده بود کج شده بود و او برای نواختن سیم دو یا لا چقدر درد می کشید به خدا.

هیچ کس نمی تواند هنرمند تر از انسانی باشد که درد در درونش مثل خون، هر لحظه جریان داشته باشد و هر آینه اسباب شادی و نشاط جمع باشد بی اینکه جمع درد او را داشته باشد.

هفتاد درصد از بدنش به فرمان او نبود اما هفت بند وجودش هفتاد هزار سرود زندگی می سرود. بگذاریم این سمت زندگی هنرمندان پنهان پیدا شود و مسعود البته از چندین لحاظ ممتاز بود.

اینک سه تارش گوشه ی اتاق افتاده است و هر سیمش آن ناخن فرو رفته به درون را فریاد می کند. مسعود ترابی سالها در همین حوالی زیست اما کمتر کسی همه ی او را فهمید. البته بی معرفتی است از مسعود ترابی زاده سخن گفتن و از زنی که این اواخر اتاق روشن زندگی او بود چیزی نگفت. کلمات قاصراند از گفتن، پس به احترامش سکوت (     ) آری گاهی بزرگ است سکوت خیلی بزرگ. مسعود را نباید به موزه های جنگ سپرد او را باید ترانه ای کرد و بر لبان هر مرد و زن و جوانی سرود. بدرود مسعود، بدرود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد