به بهانه ی : همـلت / وحید رضا زارع


 پرده 1

صحنه 1 : پاددشاهی هورمُزد

هورمزد حاکم سرزمین جرون و خداوندگار دریاها، همسری داشت اهل بندر و پسری که عشقی داشت و از او خُردتر، هملت.

صحنه 2: پیشگویی

سه خواهر بُرکه پوش برای برادر چنین خواندند آینده را که:

تو نا حق پادشه این سرزمین خواهی بود، فرداهای دیگر. و جاوید، پادشاهی تو بر دریا، تا به آن دم که دریا سراسر خونین است، بر تو موجی فرود آید که ابرهای آسمان را خراش خواهد افتاد و تو بر آن کس کشته خواهی شد که از مادر نزاده اند و نزدیکترین به تو، اوست.

پس گوش دار چی چی کای افسانه را که سی سال و سی روز و سی شب از روئیدن اولین نخل این دیار، پادشاهی از نژاد خدایان، مرده می گردد. پس از آن خشم دریا به فرمان آناهیتا، این زمین گرم را در خود می بلعد تا خاک را از اهرمن بشوید پاک.

پرده 2

صحنه 1: قتل هورمزد

نامرد مرد خود را جاوید تر بود از هر. چنین چون چگونه است که سراسر دریا خون گردد اگر خونی ریخته نشود. ممکن نیست که موجی از پستی دریا به بلندای آستان آسمان، ابری را دو پاره کند. من نمی میرم، که نیست کسی کز مادر نزاده اند پس زنده ام تا ابد اما نزدیکترین… …

پس پدر را اَنبا سبز زهر اندود دوست کُشت.

صحنه 2: پشت به آفتاب

آیا چنین است که انبایی از سرزمین دوست، از آفتاب به این ملِک، مُلک را ویران ساخت؟

چونان شد و هملت و درباریان مهیای جنگ با آفتابند به کین خین پدر و چنین نزدیکترین را کشت ـ معشوق را که دوستش می داشت سخت ـ مُرد و زنده ماند مگر. پَست پَسَش شد سپس.

پرده 3

صحنه 1:‌ افسانه، اَست.

هملت، مجنون در کنج انزوا از قصر گریخت در پناه بی پناه مردمی که می جنگیدند با آفتاب. بازشان داشت از جهلِ جنگ، جهله بشکست پر آب بر مزار شاهِ پیش. سه خواهر: کنون زمان پیوست افسانه است پس دژی باید ساخت.

صحنه 2: در کارِ دژ.

دژی ساختند از اول نخل سرزمین بندر، مُغی به ضخامت سی سال و سی روز و سی شب و پاکان همه سواره از گوگانا و آنامیس و از کشم تا کیش و متوتا. پس سه خواهر قصه کشت فاش گفتند همه را.

صحنه 3: شکست

ناپاک را افسانه ی  نیکان دریا باور نیست اما چون دید ـ آنگاه ـ کوشش مردم چنین از شک به بیم افتاد تا مگر افسانه راست افتد؟

از بهشتِ قصر چندان خاک برداشت و چندین در دریا ریخت تا چنان بخشکد و سدی ساخت از بهشت ، بین آب بندِر و خاک بندِر تا از گزند دریا و موج در امان آید. اما سرنوشت مد را بالاترین برد بالا که سد بشکست و آب دریا کنده های خاک را پر می کرد و بهشت تهی از خاک، پر ز آب. گویی افسار دریا از دست ایزدان در رفته بود . ـ گنو راست ترین ستیغ سنگ تارک این زمین ـ به یک دم، در شعبه ی لاجوردین محو شد. قصر در آب، بر قله ی  او فردی از گمراهی خویش در عذاب در مه و پرسید بر دژ دریاپیما چه شد؟

سه خواهی در ظهور آمدند بر فراز: قسم که شفق دریا را خونابه می سازد و قسم، مه ـ روح آسمان ـ که امروز بر موج دریا بوسه می زند. هملت در سخن آمد بر دژ دریا پیما که : باز آی تا راست گردی.

ولیکن غرور بازش داشت : من جاویدم هنوز، چون نازائیده ی مادر را به من دست نیست و دور شو تو، من بر قتلگاه خود نیایم هرگز. پس موجی جدایی او را رقم زد و آب اهریمن را فروشد. در شگفت آمد خواهران که چون شد او را بایستی مرگش چونان رقم می خورد از پیشگویی. مادر به زبان آمد: او را مرگ در زمینی بیگانه زائید، هورمزد چنین به سرپرستیش رضا داد که فرزندی نداشتیم تا هملت. و او زائیده ی او نبود، چون از مرگ مادر، حیات یافتش.

آری، او به نفس خویش که نزدیکترین است هلاک افتاد و آنک ، جرون پاک از هر چه بودنی ،‌تاق برکه ها شکسته ، سرگ ها فرو ریخته در هم ، و شهری که انگاری هرگز نبوده است.

بر آب استوار ـ تنها ـ نخلی در هیبت دژی سترگ ، بر وی دریائیانی چند ، دریائی که پایانش نیست بر زمین، انگار و زمینی پاک ترین دژ بود و دریا بود و دیده و …

گاه فلق بود و سُورسک تنها صدای این زمین مرده ی خاموش . ردیا آرام گرفت ،‌کشتی بر فراز گنو اِستاد و آب آرام آرام فرو نشست. اکنون صد سال گذشته بود. دژ و دژبانان همه در خواب فرو رفته بودند و هیچ ندانستند که چندی گذشته است.

ارزه ی کشتی بر فراز گنو خواب خفتگان آشفت و هملت اولین بود که بر خاک خیس بندر پنجه گشود. پس مشتی خاک از هفت گوشه ی زمین و جرعه ای آب از هفت گوشه ی دریا برگرفت، کندی در دست و کندوره ای بر تن و به دیگر بیرقی افراشته ـ سبز ـ  بر کنار دریا  که : گجسته تا ابد پیوندتان ، ای خاک و ای آب بندر.

پس سه خواهران به فغان گفتندش، در افسانه ها چنین است : هزار هزار سال پس از این ـ مردمان پاکی آب را ـ چونین ـ نخواهند اِنگاشت . آن روز  دریا می میرد و مردمان جمله خاراسنگ ، مباد روزی که چنین گردد. خواهران گفتند این و بی جان بر جای ماندند تا ابد.

و اینک ، دریغ ساعت ها خیره بر دریا استاده ام و سال هاست که دیگر کسی بر پاکی دریا سوگند نمی کند. شاید دیر زمانی است که دریا مرده است.

و گر روزی پیرمردی رنجور ، بر دریا کنار ـ کندوره ای بر تن که کندی بر آب می افکَنَد ، بگوئیدش : افسانه دروغ بود !

و در شعری شد چنین :

بودن یا نبودن …

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد