قلاب

ترجمه: حجت حاجی زاده


یک شب مارک و اِمی به سینما رفتند و پس از آن برای تفریح سوار بر ماشین مارک شدند.

آنها ماشین را روی یک تپه در جایی که می توانستند چراغهای شهر را در سر تا سر دره ای که شهر در آن قرار داشت، ببینند پارک کردند.

مارک رادیو را روی یک ایستگاه معروف موسیقی تنظیم کرد  داشت ترانه محبوبش را می خواند. ناگهان مجری رادیو ترانه را به دلیل یک خبر اضطراری قطع کرد. قاتلی از زندان ایالت فرار کرده بود که مسلح به چاقو بود و پیاده به سمت جنوب حرکت می کرد. زندانی دست چپش را از دست داده بود و به جای آن قلابی گذاشته بود.

اِمی گفت: بذار، پنجره را ببندیم و درها را قفل کنیم. مارک گفت:‌ «فکر خوبیه» اِمی گفت: می دونی آن زندان خیلی از اینجا دور نیست فکر می کنم بهتره بریم خونه.

-          ولی ساعت هنوز دهه

-          برای اِمی اهمیتی نداشت ساعت چند بود و اصرار می کرد همین الان منو ببر خونه مارک. مارک هم با او جر و بحث می کرد «ببین اِمی زندونی این همه راه و اینجا بالا نمیاد، ‌اصلاً چرا باید اینکارو بکنه؟‌ تازه اگه هم اینکارو بکنه همه درها قفلند چطور می تونه بیاد تو؟ اِمی گفت:‌ مارک، می تونه با اون قلابش پنجره رو بشکنه و درو باز کنه،‌من می ترسم ، من می خواهم برم خونه! مارک عصبانی گفت: «دخترها همیشه و از همه چیز می ترسند. همانطور که ماشین را روشن کرد اِمی فکر کرد صدای کسی یا چیزی را شنید،‌ اِمی پرسید« شنیدی، مثل این بود که کسی سعی می کرد بیاد تو! مارک گفت: ‌مطمئنی آنها هر چه سریعتر خود را به در خانه اِمی می رسانند،‌ امی از مارک دعوت کرد برای صرف کاکائویی داغ به خانه بیاید. مارک گفت:‌نه، فکر می کنم بهتره برم خونه. مارک به سمت دیگر ماشین رفت تا در را برای امی باز کند. روی دسته در چیزی آویزان بود یک  قلاب!!

 

www.wendy.com/children

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد