1
از شروع
از شروع راه می روم
راه می روم را راه می روم
بِرسم خیلی فکر کنم سردم می شود
خیلی هم یادم نیست روزها فرا می روند موش
موشکِ دلم سُر می خورد از تپه
بر می گردم خودم را بر می گردانم گردان پانزده
یعنی شب نگهبانم باش از پیراهنِ پسری بیرون نیایم
نوشته ای دیگر قرار ندارم
می زنم به حمامی سرد.
2
عصرانه
تابستان از دل من می آید عقد کند
از هفت تا دورِ زمین آنطرفتر
لِپتون عصرانه خوبی است وسط هفت سنگای دلِ ما
کسی خیال می کرد
شب چیزی بِشود که نَشود ظهر
عرقِ لای انگشتانت موضوع شود
مثلا چشمها آبی که نبود خواستم و شد
از لجِ سه شنبه ای که بیاید
به روسری ام جایش می دهم
فردا جمعه آفتابِ خوبی دارد.
3
از سینه ی مرد بلند که شدم خواب صبحش گرفته بود
پا از دامن عبور دادم
به لب رنگِ میل او گرفتم و از شب لای یقه اش خط چشمی کشیدم تا دل بخواهی
توی معدنی روی میز درازتر می رسد قطار
به نظر ایستگاه بوی یقه به هم ریخته بود تعادلِ جهانِ ما دو تا به هم می آییم
بعد از نیمه شب شنید واگنی مست خورده بود
تو من شدی من تو شدم تو من شدم تو من من مَنگ شدم
به خاطر آفریقای اطراف اندازه ی گرسنگی اش
نه به حد برآمدن شکم و لب های درشت درشت خوب می چیند
از بس پدرش رفته بود هند تا عصر جمعه المبارکی دارو بیاورد
تبِ خطِ 207 دارد می کُشد ریل مزه ها را زیرِ ابرو
باریکتر تا به حلقه راست تو
هیچ نظر سویی استفاده نشود…
من نه! چشم ها
حتماً مرده است
پخش شده روی آسفالت
خط خورده در دست ها
نگریید گریه کرده بود
و می خواست یک بار شبیه تر بمیرد.
در لقمه اول…
ـ آقا، کات دوباره می گیریم
در زیر چتر زنی ست با نامه ای در دست
در سطر اول …
ـ آقا کات دوباره می گیریم
در زیر چتر زنی ست دستی در دست
ـ آقا کات سانسور می کنیم
تمام این گمان از حافظه من که بگذرد تلخ تلخ
لیوان را نیمه روی میز می گذارم
و این کمان را که بر برقش دزدیده اند
دوباره می رسم به همان صفحه که «همیشه رفتنت با لرزشی آغاز می شود»*
چشمم دوباره به همان لیوان می افتد
دزدی روزی عاشقت بود.
من کسی را سراغ دارم و تو هم انکار می کنی
کمان این گمان گمان این کمان
لیوان نصفه
و تو
*وامی ازشعر یزدان سلحشور
1
از چشمانت که قدم بر می دارم
تازه همین نیمکت کنار کمی آنطرفتر
لیلی چندین ساله ای
بوی بچگی می دهد تمام این ویترین ها
نگذشتی از تو من نمی گذری
می رسیم به جیبی که سال هاست
از هیچ روزنه ای نگفته ام
ولی یادت هست خوب می میری.
2
متهم ردیف اول چشمانت
اجازه بدهید این خیابان را شبیه خودم قدم بزنم
مرثیه که نه
بیخودی پسری از هزاره قرن من عاشق نشده
خیابان از کجای شب زده بیرون
ایستاده مرا این خط می رود در امتداد هر چه توی دیوانه
متهم
شاکی
کسی از این کادر نمی زند بیرون
یوری تریفونوف (تولد 1925ـ وفات 1981)… این داستان که در سال 1958 نوشته شده، در مورد علاقه شدید پسربچه ای به ورزش و آشنایی او با یکی از قهرمانان تیم ملی هاکی روی یخ روسیه می باشد.
آلیوشا دوازده ساله بود. او هم مثل بقیه پسر بچه ها بود، به مدرسه می رفت، روی بالکنشان کبوتر داشت و خیلی ماهرانه بدون بلیط وارد استادیوم می شد. او به خوبی توپ هاکی را روی زمین یخی هدایت می کرد و طرفدار پرو پاقرص بازیکن تیم ملی هاکی ادیک دوگانوف بود.
خلاصه که: یک پسر عادی بود، تا اینکه یک روز فراموش نشدنی فرا رسید، بهتر است که حکایت را آنطور که بود دنبال کنیم.
زمین هاکی در محوطه عقب استادیوم بود و یخ این زمین هر روز برای تمرینات و مسابقات، کوبیده و آماده می شد.
اعضای تیمهای مختلفی مثل دینامو، کاناداییها، چکوسلواکی ها حضور داشتند، بازیکنان معروف و بازیکنان آماتور هم بودند. و هر یک از بچه ها اسم یکی از بازیکنان را روی خود می گذاشت. آلیوشا دوست داشت او را دوگانوف صدا کنند، ادیک معروف هم، طرفداران زیادی داشت،مثل گنا و تولیا که دو برادر بودند، یالوبوف، پسرکی قوی با پاهای چاق و درشت که همیشه قوانین را زیر پا می گذاشت و مثل فیل همه را هل می داد. ولی در ایام مسابقات بزرگ، همه متحد بودند، در شرایط بد که بلیط پیدا نمی شد باید بچه ها با هم همکاری و یکرنگی لازم را می داشتند.
ـ و حالا … مسابقات بزرگ!!
مقابله مردان مشهور جهان با یکدیگر!!
شروع بازی به انفجار راکتی شبیه بود، کنار یکی از جلوترین صندلی های نزدیک زمین، آلیوشا ایستاده بود و با دلهره به هاکی باز معروف که لباس سبزی با شماره 7 به تن داشت، نگاه می کرد. او دوگانوف بود که وزن زیادی داشت و نسبت به حرکاتی که دیگران داشتند تنبل به نظر می رسید.
از بالا داد می زدند: دوگان بازی کن!…
او هنوز یک ضربه هم نزده بود و آرامش متزلزلی داشت. در این دقایق سپری شده از او انتظار حرکات بیشتری می رفت. فریاد یک صدای جمعیت می آمد… ا…دیک ا… دیک ا… دیک. و ناگهان، یک حرکت سریع! مثل یک معجزه! که هیچکس فرصت فهمیدن نداشت. دوگانوف از میان دو بازیکن گریخت، با سرعت دوید و به طرف دروازه حمله کرد. یکی از مدافعین زیر پاهایش پهن شد ولی دوگانوف از رویش پرید. تنها با دروازه بان در مقابل هم بودند، دروازه بان دقیقاً اندازه قفسش بود. دوگان تکان کوچکی به خود داد و در یک چشم به هم زدن توپ رد شد و در پشت دروازه چراغ قرمز کوچکی شد… (گل)
تمام اینها در مدت سه ثانیه به وقوع پیوست. سوت… تشویق و صدای بم هزار جفت پا بر روی نیمکتهای چوبی بلند شد.
دوگانوف با تنبلی به سمت مرکز زمین سر خورد و رفت. (دوگانوف! باریکلا… براوو دوگانوف.)
توپهای دیگری هم زده شد و بعد، استراحت. دیر وقت بود که بازی تمام شد، بچه ها نزدیک در شمالی استادیوم منتظر بودند تا اینکه اتوبوس حامل اعضای تیم برنده خارج شد، آنها چند قدمی هم همراه اتوبوس دویدند. در یک لحظه دوگانوف با کلاهی زیبا، پالتوی شکلاتی رنگ قشنگی بر تن دیده شد که با نگاه قهرمانانه ای به جلوی خود نگاه می کرد. یکی از بچه ها حتی فرصت کرد به پنجره اتوبوس بزند، ولی دوگانوف نگاه نکرد.
در تاریکی شب، مردم به طرف اتوبوسها، مترو و ترامواها می دویدند. برای این می دویدند که گرم شوند، آلیوشا هم می دوید و می دانست که تنبیه مادرش در خانه انتظارش را می کشد(بازهم هاکی! باز هم پاهات خیسن؟)
از سرما می لرزید، نگرانی و ترس قبل از تنبیه شدن در وجودش انباشته بود، ولی قلباً خوشحال بود.
یک روز هنگام برگشتن از مدرسه به خانه… وقتی آلیوشا در حال دویدن به سمت محوطه بزرگ آپارتمانهایشان بود، کنار در ورودی مجموعه مسکونی شان مردی را دید که با کلاهی زیبا و پالتوی کوتاه قهوه ای رنگی ایستاده بود.
ـ هی پسرک! آپارتمان شماره 32 کجاست؟
آلیوشا با دهان باز، به چهره ای که صدها عکس از آن در خانه داشت، خیره شد. این ورزشکار از نزدیک چندان هم عظیم الجثه به نظر نمی رسید،معمولی و بسیار جوان و خوش اندام بود.
ـ اینجا. آلیوشا این را گفت و به صورت او نگاه کرد.
محوطه کاملاً خالی بود.
ـ در کدام طبقه؟
ـ طبقه پنجم.
این آپارتمان، همسایه دیوار به دیوار آپارتمان آلیوشا بود. دوگانوف به طرف در ساختمان رفت و آلیوشا هم به دنبالش. آنها با هم وارد آسانسور شدند. آلیوشا ایستاد، سرش پایین بود. قدرت بالا بردن چشمهایش را نداشت، قلبش به تندی می زد، آنها تا طبقه پنجم در سکوت کامل بالا رفتند و وارد راهروی آن طبقه شدند.
دوگانوف پرسید : تو هم میری اونجا؟
او جواب داد:نه! من از این طرف میرم.
مطمئناً رنگ صورت آلیوشا عوض شده بود، چون وقتی مادربزرگ در را به رویش باز کرد با وحشت فریاد زد: چی شده؟
آلیوشا با صدایی کوتاه جواب داد: دوگانوف اومده! نزدیک پله هاست، آرامتر مادربزرگ…
مادربزرگ شروع کرد به سوال کردن: چی؟ کی؟ آلیوشا با عصبانیت و با همان صدای کوتاه گفت که همه چیز را بعداً توضیح خواهد داد. معلوم بود که صحبت از رنجاندن کسی نیست.
آلیوشا چوبهای اسکی اش را توی راهرو برد و با روغن شروع به پاک کردن آنها نمود، او چوبها را تقریباً یک ساعت پاک کرد…! سرانجام از آپارتمان 32 مایکا سروکینا و پشت سرش دوگانوف، خارج شدند. مایکا لاغر و بلند قد بود، موهای سیاه و چشمهای سبز و صدای تیز و گوشخراشی داشت، وقتی او در آپارتمان خودشان می خندید صدایش شنیده می شد.
مایکا در دانشگاه درس می خواند، ولی در هر صورت آلیوشا او را مایکا، صدا می کرد و او را یک دختر معمولی به حساب می آورد. چون تا پارسال او در دبیرستان آنها درس میخواند.
و حالا داشت با دوگانوف صحبت می کرد و از آپارتمان خارج می شد، مثل هنرپیشه ها! آنها از نزدیک او رد شدند و به او که با تمام زورش چوبهای اسکی اش را پاک می کرد حتی نگاه هم نینداختند!! دوگانوف چیزی را تعریف می کرد و مایکا گوش می کرد.
عصر آن روز، آلیوشا این خبر فوق العاده را به بچه ها رساند، هیچکس حرفش را باور نمی کرد، که دوگانوف همینطوری به خانه پدر مایکا آمده باشد! یکیشان گفت:« امکان نداره، در درجه اول، او ماشین شخصی داره و پیاده نمیاد. در درجه دوم اون متاهله و در سوکول زندگی می کنه.»1
حتی سه روز هم طول نکشید که جلوی چشم همه، وسط روز روشن، دوگانوف و مایکا از ساختمان بیرون آمده و سوار تاکسی شدند. و پس از آن آلیوشا چند بار آنها را در محوطه حیاط دید.
او دیگر جاسوس این ملاقاتها شده بود. حس فضولی و غیرت2 او را می آزرد و در خود احساس پوچی می کرد. به نظر می رسید که او داشت اولین عذابهای از دست دادن یک محبوب را می کشید.
او آنها را اکثراً غروبها هنگامی که کنار در ساختمان ایستاده بودند ملاقات می کرد و گاهی هم دوگانوف دو سه کلمه با آلیوشا رد و بدل می کرد.
مثل: ـ درس چطوره؟ بد نیست، ها؟
و یا ـ باریکلا، اسمت چیه؟ و بعضی اوقات از کنارش رد می شد، بکلی نمی شناختش و انگار که اصلاً نمی دیدش.
وقتی آلیوشا به محوطه یخی محله شان برای پاتیناژ و هاکی با دوستانش می رفت، سوال پیچ می شد.
ـ دوگان را دیدی؟چی میگه؟
آنها به نظرشان می رسید که آلیوشا با دوگانوف به راحتی صحبت می کند. آنها با هم در یک آسانسور بالا و پایین می روند، و آلیوشا خیلی جدی جواب می داد: دیدم… معلومه! دیروز بعد از ظهر مادرم منو به داروخانه فرستاده بود. وقتی برگشتم، جلوی خانه دیدمشان که با هم صحبت می کردند.
این جمله کسی را راضی نمی کند.
ـ آرایش شون چطوره؟ معلوم نیست؟
و در اینجا دیگر خیالبافی به کمک آلیوشا می آمد، دوگان گفت: برنده می شیم، آرایش مثل قبله.
یک روز دوگان از نزدیکی زمین یخ آنها رد می شد، اول از همه آلیوشا متوجه شد و داد زد: عمو ادیک، لطفاً برامون بگین،… اون میگه: هر طوری که بخوای میشه به پشت روی آرنج بیفتی، میگه: کاناداییها اینطور بازی می کنن.
دوگانوف پرسید: ـ کی میگه؟
ـ ایناهاش، این ژنکا
آقای ستون باد کرد و گفت: من منظورم اینه که…
دوگانوف گفت: صبر کن، من دیدم تو چطوری بازی می کنی. مشکل اینجاست که تو با این کفشهات بد می دوی.
او خیلی راحت از روی نرده پرید و وارد زمین هاکی شد. بچه ها در یک چشم بهم زدن محاصره اش کردند، ستون هم نزدیک آمد و پشت سر همه ایستاد، نزدیک شد و به پاهایش نگاه کرد.
دوگانوف در حالیکه به سمت آلیوشا بر می گشت، گفت: تو هم لطفاً برو طبقه پنجم و بگو که من توی حیاط منتظرم.
لیز خوردن روی یخ برای آلیوشا که قصد داشت با تمام سرعت برود لذتبخش بود، ضمن اینکه او باید هر چه سریعتر به زمین برمی گشت.
مایکا در را باز کرد، لباس خانه به تن داشت و موهایش هم ژولیده بود.
آلیوشا در حالیکه بر می گشت گفت: سریع لباس بپوش، دوگانوف تو حیاط منتظره.
مایکا قرمز شد و خودش را گرفت: ـ چی؟ کی منتظر منه؟
ـ دوگانوف! تو حیاطه.
ـ هیچیش نمیشه، صبر بکنه… بگو الان میام.
آناکوزمی چینا مادر مایکا، نگاهی به داخل راهرو کرد و با صدایی ناراضی پرسید: ـ کی اومده؟ مایکا گفت: این آلیوشاست. ادیک فرستادش. تو خیابون منتظر منه.
ـ کدوم ادیک؟
ـ ادیک دیگه! تو چته؟ ادیک رو نمیشناسی؟
ـ آه، ادیک. همون جوونک ورزشکار؟
مایکا در حالیکه دستگیره در را گرفته بود گفت: خب، بهش بگو من میام. ولی تا 20 دقیقه دیگه.
آلیوشا دلش گرفت، با خود فکر می کرد: ادیک قهرمان رو فقط یک ورزشکار صدا می کنن!!
ولی به روی خودش نیاورد. مدتها بود که فهمیده بود، زنها از ورزش چیزی نمی فهمند و مطمئن بود که راجع به این پیشآمد ، عاقلانه فکر کرده بود.
به طرف زمین رفت.
پس از آن روز دوگانوف برای مدت زیادی دیده نشد. مایکا هم با آلیوشا خوش و بش نمی کرد و آلیوشا هم نمی توانست تصمیم بگیرد که از او راجع به دوگانوف بپرسد یا نه؟ حدس می زد که آنها احتمالاً حرفشان شده.
در اواخر فوریه ]بهمن ماه[ سوئدی ها به مسکو آمدند، آنها باید با تیم دوگانوف مسابقه می دادند. تمام نشریات ورزشی و روزنامه ها این را اعلام می کردند، و در همین موقع واقعه ی غم انگیزی روی داد که زخم مرگباری به همه بچه ها وارد شد. مسئولین استادیوم تصمیم گرفتند روزنه دیوار استادیوم را ببندند و کارگران در عرض ده دقیقه کار را یکسره کردند. این تبه کاری دقیقاً در روز قبل از بازی با سوئدی ها صورت گرفت. عصر همان روز زنگ آپارتمان آلیوشا به صدا در آمد…
دوگانوف در کریدور ایستاده بود: سلام لونیا3 یک دقیقه بیا بیرون.
آلیوشا با تلخی با خود فکر کرد: او دیگر حتی نام مرا فراموش کرده.
آنها به طبقه پایین تر رفتند و کنار پنجره راه پله ها ایستادند. دوگانوف با صدایی آهسته و در حالیکه دستش روی شانه آلیوشا بود گفت: برای آخرین بار ازت می خوام، برو پیش کایکا و بهش پیغام بده. که فردا حتماً بعد از بازی، نزدیک کیوسک مطبوعات منتظرم باشه. بگو حتماً!! متوجهی؟
ـ متوجهم. پیش کیوسک روزنامه فروشی.
ـ بله، خیلی ضروریه . بگو خیلی!
دوگانوف بسیار ناآرام بود و انگار که خودش نبود. آلیوشا می خواست همین الان پیش مایکا برود و دوگانوف را آرام کند ولی ناخودآگاه اول گفت: پس شما برای فردا به من بلیط میدین؟
دوگانوف از جیبش برگه سفیدی بیرون آورد. بیا، بلیط. من تو حیاط منتظرم… بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: من ده دقیقه وقت دارم.
مایکا منزل نبود. آناکوزمی چینا گفت که او با یکی از همکلاسی هایش در خانه شماره 14 مشغول درس خواندن هستند.
وقتی در آپارتمان شماره 14 به روی آلیوشا باز شد، یک اتاق کوچک با لامپی کم نور که گرامافون در آن روشن بود نمایان شد. چند تا از دخترها و پسرها به جشن تولد دعوت شده بودند. مایکا وقتی آلیوشا را دید، از اتاق خارج شد و به کریدور آمد، پشت سرش پسری بود، آلیوشا سریع موضوع کیوسک را توضیح داد، و دیگر برگشته بود برود که مایکا گفت: بهش بگو که من نمیام.
آلیوشا متعجب سوال کرد: چطور نمیای؟ دوگانوف گفت خیلی ضروریه!
ـ من نمیام. اون خودش می دونه برای چی؟
پسر جوانی که تا آن لحظه پشت مایکا ایستاده بود گفت: اون نمیاد… و آرنج مایکا را گرفت و کشید، او هم برگشت که برود. انگار هیچوقت با دوگانوف در تاکسی یا روی نیمکتهای کنار منزل ننشسته بود، و یا وقتی آلیوشا به داروخانه می رفت آنها را که دزدکی کنار در آپارتمان صحبت می کردند ندیده بود.
آلیوشا دیگر همه چیز را فهمیده بود. ایستاد و ساکت ماند. جوانک گفت: به سلامت.
آلیوشا آهسته گفت: فردا بازی، با سوئدی هاست. جوان جواب داد: تو روزنامه ها می خونیم… و در را بستند.
آلیوشا به سمت پله ها راه افتاد، خیلی دوست داشت دوگانوف را نبیند. او، به فردا و به ادیک، قهرمان بدشانسی که فردا روی فرم نخواهد بود و ، به زنهای بی معرفت و فریبکاری که فقط در مسیر زندگی مردان قرار می گیرند و حتی خودشان هم نمی دانند چه می خواهند، فکر می کرد.
دوگانوف پرسید: خب، چی شد؟ اون میاد؟
آلیوشا جواب داد: میاد.
دوگانوف محکم دست آلیوشا را فشرد.
ـ متشکرم دوست من. خب، فعلاً خداحافظ. و به طرف مقصدش دوید. آلیوشا نگاه می کرد که چطور آن انسان فریب خورده ی خوشبخت می دود و دور می شود. آلیوشا تا به حال هیچوقت و به هیچکس دروغ نگفته بود.
سوئدی ها در لباس راه راه زرد و مشکی شان شبیه زنبور بودند، هاکی بازهای ما لباس قرمز داشتند و به نظر می رسید، تعداد قرمز پوشها روی یخ، دو برابر است. ادیک قهرمان، ناآرام بود انگار برای رفتن به جایی عجله داشت و تنها یک نفر در استادیوم علت بیقراری او را می دانست. این شخص در قسمت مهمانان دعوت شده، قرار داشت، مثل یکی از مسئولان مهم. به این مکان عادت نداشت، اینجا کسی داد نمیزد و برای گرم کردن خود بالا و پایین نمی پرید. آلیوشا از لحظه پایان بازی وحشت داشت. آن وقت چه باید به دوگانوف بگوید؟
سوئدی ها باختند. آلیوشا به طرف در خروجی رانده شد. از همه جا غریو شادی شنیده می شد، دوگان باریکلا؟ دوگان قدرتمند …
به سرعت همه از استادیوم خارج شدند. آلیوشا با احتیاط به طرف کیوسک روزنامه فروشی که خیلی وقت بود در این شب بسته و تاریک بود رفت. از دور متوجه دوگانوف شد، چند دقیقه ایستاده در پشت ستونی مواظبش بود. می خواست بدود و برای دوگانوف دلسوزی کند، از طرفی هم بخاطر پیروزی در دلش غوغایی بود.
بالاخره از پشت ستون بیرون آمد، او می بایست به همه چیز اقرار کند. دوگانوف نگاهی سطحی و بی توجه، به آلیوشا انداخت. آلیوشا بلافاصله گفت: سلام عمو ادیک!
دوگانوف پرسید: چی می خوای؟
آلیوشا گفت: شما منو نمی شناسید؟
ـ می شناسم، اما من خسته ام برادر، منو ببخش!
آلیوشا دریافت که هنوز شجاعت کافی برای اقرار آن مسئله ندارد، و از طرفی هم نمی توانست به خانه برود.
آنها مدتی همینطور ساکت ایستادند…
ناگهان آلیوشا مایکا را در کنار دروازه استادیوم دید که مستقیم به طرف کیوسک می آمد، دوگانوف با عجله به سمت او رفت، معلوم بود که از دیدن مایکا تعجب نکرده. دوگانوف دست مایکا را گرفت و پس از مدتی آنها پشت دروازه استادیوم از نظر محو شدند.
آلیوشا هم به طرف در خروجی رفت، خسته بود و در عین حال احساس آرامش بسیاری داشت. انگار که این بازی را او با سوئدی ها کرده بود.
1- نام شهری در روسیه و همچنین نام یکی از ایستگاههای متروی بزرگ مسکو می باشد.
2- غیرت آلیوشا در اینجا نسبت به ادیک بود که یک دختر معمولی مورد توجه شخصیت محبوب او قرار گرفته که شاید حتی ارزش قهرمان بی اطلاع باشد.
3- مخفف نام مذکر لئونید است که ادیک اشتباها آلیوشا را با آن نام صدا کرد.
گوست داگ یکی از آثار مورد توجه دهه نود سینما در مورد هویت انسانها و دنیایی است که در آن زندگی میکنند. «جیم جارموش» کارگردان فیلم دو تیپ از انسانها را به عنوان نمونهای از جامعه امروز برمیگزیند و با به تقابل گذاشتن دنیایی این دو هویت آنها را به ما مینمایاند.
اولین گروه، انسانهایی هستند که به حقیقت حیات پی بردهاند و هدفی معین و مطلوب دارند. شخصیت «گوست داگ» نماینده این دو تیپ انسانهاست. و گروه دیگر انسانهایی که در سرگردانی بی پایانی به سر میبرند به قطاری میمانند که در مسیری حلقه ای دور خود میچرخند و به هیچ جا نمیرسند. تبهکاران نماینده این دو گروه انسانها در فیلم هستند.
بنیان «گوست داگ» سلوک سامورایی بر برخورد دو دنیا استوار شده. برخورد جهان «گوست داگ» با تبهکاران که نمونهای از اکثریت غالب اطرافیانش هستند. «گوست داگ» در این فیلم چون مسافری است که از جهان ماقبل مدرن با آرمانهایی اساطیری و فرا مادی به جهان پست مدرن و بیهویت امروز قدم نهاده است.
«گوست داگ» در موارد بسیاری با تبهکاران اطرافش تضاد دارد. چه از لحاظ شخصیت و چه از لحاظ جهانی که هر دو در آن زیست میکنند. بگذارید به مواردی از این تقابل ظاهری و باطنی اشاره کنیم.
«گوست داگ» از ابتدا مرگ را باور دارد و انتظار آن را میکشد. این اعتقاد او از اولین جمله فیلم که از کتاب «ماکاگوره» و از زبان او نقل میشود عیان میگردد. «مرگ جوهره سامورایی است».
پس او با داشتن این آگاهی از مرگ در زندگی خود غایتی دارد و تنها به دنبال نحوه مرگ خود میگردد نه رسیدن به حقیقت مرگ. همین هدف سبب میشود او در انتهای فیلم در برابر مرادش «لویی» با سری افراشته و به انتخاب خودش بمیرد. طبق اعتقاد سامورایی ها و آنچنان که در ماکاگوره آمده «در همه موارد نقطه پایان است که اهمیت دارد.»
اما تبهکاران ]انسانهای غرق شده در شرایط هولناک دنیای امروز[ به چنین آگاهی و بینشی نرسیده اند و مدام از ترس مرگ به هر کاری دست میزنند و در انتها نیز با مرگی غیرمنتظره و ناخوشایند مواجه میشوند و این یعنی نقطه مقابل «گوست داگ».
این افراد حتی برای یافتن موجودیت اهداف خود در جهان اطرافشان تلاشی نمیکنند بلکه آرمانهای خود را در شخصیتهای کارتونی که تماشا میکنند میجویند. و جالب اینجاست که در مواردی آنچه شخصیت های کارتونی انجام میدهند در عالم واقعیت به دست «گوست داگ» انجام میشود مثل کشتن تبهکاران از طریق لوله فاضلاب که عین آن را در کارتونی که رییس تماشا میکنند میبینیم.
همچنین «گوست داگ» به رابطه مراد و مریدی اش با لویی، ]یکی از تبهکاران[ اعتقاد کامل دارد و تا لحظه مرگ نیز تنها پیشوایش را رها نمیکند و این نقطه مقابل تفرقه و بی اعتمادی است که در میان تبهکاران رخنه کرده است.
در جایی «گوست داگ» رو به آسمان ایستاده و کبوترش را مینگرد تا لحظه ای که کبوتر روی شانهاش مینشیند. سکوت و آرامش او در این صحنه نوعی تقدس و تعالی جویی را القا میکند و این نما قطع میشود به تبهکاران که در خیابان به آسمان نگاه میکنند اما نه برای دیدن پرنده و پرواز زیبایش که برای تذکر دادن به کودکی که بی وقفه اسباب بازی اش را از بالکن روی سر آنها میریزد.
در این فیلم، وجه تبهکاران تخریب میشود. تبهکاران نه تنها در نظر بیننده ابهتی ندارند که گاهی بسیار مضحک به نظر میرسند. اختلافات بچه گانه آنها، بازیچه قرار گرفتنشان و… به نوعی هویت آنها را تحقیر میکند.
«لویی» اما تنها تبهکاری است که او را در حال تماشای کارتون یا هفت تیر به دست نمیبینیم. تفاوتهای جزئی لویی با سایر تبهکاران و البته کمکی که او به «گوست داگ» در نجات جانش کرده از جمله دلایلی است که سامورایی را واداشته او را مراد خود قرار دهد. در پایان فیلم میبینیم که «گوست داگ» تفنگش را به لویی میدهد و از او میخواهد او را بکشد. این موضوع نشان دهنده این است که لویی نیز کم کم استحقاق ورود به عالم فرا مادی «گوست داگ» را یافته است. لویی در واقع نشان دهنده آن دسته از مردمیاست که در صورت وجود زمینه ها و شرایط مناسب قابلیت رسیدن به بخشی از حقایق را دارند اگر شرایط فراهم باشد.
از لحاظ کارگردانی و تدوین که هر دو به عهده «جیم جارموش» بوده، او موفق عمل کرده. تدوین موازی بسیاری از صحنه ها به ما این امکان را میدهد که مواردی از تقابل های دنیای «گوست داگ» با دنیای تبهکاران را بهتر کشف کنیم. همچنین استفاده از تمهیدات تصویری در خور توجه است.
در صحنهای که «گوست داگ» در نیمه های شب در خیابانها با اتومبیلش در حال گردش است با استفاده از دیزالوهایی به چراغ های خیابان چه از لحاظ معنوی و چه بصری قابل توجه است.
«جارموش» دست بازیگر اصلی اش «فارست ویتاکر» را باز نهاده به گونهای که ویتاکر هم در کارگردانی فیلم سهم دارد. همین ارتباط صمیمیباعث شده ویتاکر نقش متفاوت و جالب توجه خود را قوی و بسیار متفاوت ارائه دهد.
خود ایده استفاده از یک سیاهپوست که سامورایی شده و به سلوک خود و آیین خود اعتقاد عمیقی دارد، جذاب است. اما مهم تر از آن دقتی است که جارموش و ویتاکر در پرورش این کاراکتر به کار بسته اند.
شخصیت این سامورایی سیاهپوست با استفاده از نمادهایی چون کبوتر و بستنی فروش فرانسوی زبان است که ابعاد روشنتری مییابد. کبوتر به خودی خود یکی از عناصر بسیار مهمیاست که نبود آن از جنبه فرا زمینی «گوست داگ» میکاهد. در تیراژ اول فیلم صحنه هایی از شهر را از بالا میبینیم و کبوتری که در این صحنه پرواز میکند. انگار ما همه چیز را از دریچه چشم کبوتر که استعارهای است از روح آزاده «گوست داگ» میبینیم. و وقتی کبوتر به مقصدش یعنی پشتبام منزل «گوست داگ» میرسد میبینیم که «گوستداگ» چشمانش را باز میکند و انگار جان میگیرد. این صحنه موید چیزی است که گفتیم.
این کبوتر در پایان فیلم نیز کنار جسد «گوست داگ» مینشیند و این موضوع را یادآور میشود که «مرگ پایان کبوتر نیست» و روح والای «گوست داگ» تا ابد جریان دارد.
اینکه «گوست داگ» در شهری شلوغ و بزرگ تنها با بستنیفروش فرانسویزبانی که هیچ کدام زبان یکدیگر را نمیفهمند و تنها وجه شباهتشان سیاهپوست بودنشان است و دختری کوچک، دوست است خود حکایت دیگری دارد. شاید این دو رابطهای ورای زبان و بینیاز از کلمات دست و پا بریده برقرار میکنند.
و اما بازی فارست ویتاکر را نباید نادیده گرفت. چه بدون بازی او فیلم معنای دیگری مییافت. فیزیک منحصر به فرد او و چهرهاش با آن پلک های افتاده کاراکتر «گوست داگ» را هر چه بیشتر جذاب میکند. و البته آرامشی که او در این نقش به بیننده القاء میکند نقش مهمیدر باور شخصیت او دارد.
استفاده از نورهای زاویه دار و خفیف در نورپردازی محیط داخلی خانه «گوست داگ» ذهن را هر چه بیشتر به سوی باورِ دست نیافتنی بودن او رهنمون میسازد. به طوری که ما باور میکنیم هر چه تقلا کنیم باز هم جنبه هایی از حیات «گوستداگ» نامکشوف باقی خواهد ماند.
موسیقی فیلم یکی دیگر از نقاط عطف است. گروه RZA ریتمی تقریباً بدون فراز و تکرار شنونده را برای تثبیت هر چه بیشتر افکار «گوست داگ» در ذهن بیننده ساخته. ریتمیکه البته شباهتی به ریتم هایی که تاکنون شنیدهایم ندارد و در عین تکرار شدنش ملالآور نیست. این گروه یعنی RZAتشکیل شده از سیاهپوستانی است که موسیقی را از خیابانهای پایین شهر واشنگتن و نیویورک آغاز کردند. اما استفاده جارموش از موسیقی RZA بسیار به جا است و قابلیتهای موسیقی پاپ برای استفاده در آثار متفکرانه سینما را بیان میکند.
موسیقی این فیلم به هیچ وجه سعی در پوشانیدن ضعف های بازیگری یا دیگر عوامل ندارد. چه خود موسیقی به اندازه کافی گویا و در خدمت کار است. استفاده از آهنگهای «باب مارلی» به عنوان آهنگ مورد علاقه گوست داگ، خود گامیموثر برای بیان غیر کلامیاندیشه های گوست داگ است.
در پایان میتوان این نکته را گفت که استفاده از اساطیر باستانی در دنیای مدرن امروز توسط کارگردان تلاشی است برای نشان دادن هویتی که با گذر زمان رو به تباهی میرود.
در برخی برهه ها با تلاشی مذبوحانه سعی در همسو شدن و انس گرفتن با محیط برای بقای حیات خود دارد. اما نهایتاً رو به فنا دارد و گرچه در هر زمانه ای عده ای آنرا زنده نگه میدارند اما اصل قضیه بسیار کمرنگ شده ولی همین افراد اقلیت در تنهایی که در میان اطرافیان بی تفاوت به آن دچار شدهاند شجاعانه زندگی میکنند و به هدف والای خود نایل میآیند.
«پرده باز می شود» سلولی ست با یک
تختخواب و دو زندانی. فریاد نگهبانی که غذا می آورد تنها رشته ی ارتباط با خارج
است. زندگی یک تک سلولی میان قاب نگاه انسان خارج از سلول در خواب و خوراک تعبیر می
شود. مردی (انسانی) با کتابهای زیاد وزنی (انسانی) با یک مارمولک در قفس. مارمولکی
که تنها آوازه خوانِ در بندِ این سلول است و یک سوسک که بر حسب اتفاق وارد این
سلول می شود. مرد زندانی این سلول به واسطه ی ترس از نابود شدن کتابهایش ـ که تمام
دارایی و اندوخته اوست ـ دشمن سوسکهاست، و این حقیقتی است که سوسک به وسیله زن»
زندانی از ان مطلع می گردد. پس زن در عوض چپاول ثروتش به او در سرکوب هویتش و
سرکوب واقعیت که همانا وجود یک سوسک در سلول است، کمک می کند. سوسک ـ که شاید خود
نمادی از مسخ اکثریت است – به وسیله تلقینِ زن، مسخ در انسان می شود. زندانی کتابدار ـ و یا
شاید کتابخوانِ روشنفکر ـ در اولین دیدار، شیفته ی جذبه ی حقیقت انسان نمایانه ی
سوسک می گردد و بخشی از کتابهایش را در اختیار او می گذارد. مرد زندانی این سلول و
زنِ زندانی این سلول هر روز غذایشان را از نگهبان می گیرند، مارمولک پس مانده غذای
صاحبش را می خورد و آقای سوک (سوسک) ـ انسان کاذب این سلول ـ به طبع طبیعت و غریزه
ماهیت، مثل یک سوسک واقعی از کاغذ کتابهای زندانی تغذیه می کند. کتابدار روشنفکر
آگاه که یک سوسک آرامش و نظم سلول او را بر هم زده است و کتابهایش را نابود کرده
است، سلول را سم پاشی می کند. پس در این میان تنها کسی که از استنشاق این هوای
آغشته به سم خواهد مرد سوسکی است که منطق واقعیت وجودی او می گوید یک حشره در
برابر سم حشره کش می میرد حتیا گر او به انسان بودن خودش ایمان و یقین داشته باشد.
زندانی کتابدار ناآگاه از واقعیت سوسک، ناخواسته دوستش آقای سوک را کشته است و سوسک مرده که خوراک مارمولک می گردد. زن زیاده خواه و مرد روشنفکر نمایش برای فرار از نا آرامی و تردید، خود را در قفس درونیاتشان، اسیر می کنند و مارمولک سبز آوازه خوان، آزاد می گردد. در زندان ؟!
… و اینک شاید اوست که غذایش را از نگهبان می گیرد و شاید دو زندانی در قفس را، او غذا خواهد داد.
«پرده بسته می شود»
پنج. در اولین برخورد آنچه از نام نمایش بر می آید، سلول همان زندان است و تک سلولی، زندانی ست ؛ اما در برخوردی دیگر، کوچکترین واحدِ سازنده ی بدن موجودات زنده را سلول می گویند. و نیز تک سلولی به موجوداتی اطلاق می گردد که از لحاظ ساختار زیستی و حیاتی، ساده ترین و ابتدایی ترین و کوچکترین موجودات زنده می باشند. این ایهام در نام نمایش تفکر، تخیل و ذهن را بر آن می دارد تا در پی ارتباطی میان این مفاهیم دوگانه باشد.
چهار. اشاره های این نمایش نسبت به جنسیت افراد در حاشیه می گیرد و واقعیت زندانی بودن آنها نسبت به انسان بودنشان مقدم است و به نظر می آید استعمال کلماتی چون (آقا و خانم) در نمایش تنها کاربردی اصطلاحی دارد و هویت افراد عملاً در روند نمایش در محدوده مونث یا مذکر بودن مطرح نمی باشد. بلکه فقط و فقط به عنوان دو زندانی، یک سوسک و یک مارمولک سبز عرضه می شوند.
سه. دیدِ موشکافانه و پردازشی دقیق در بطن جنبه های گوناگون و تحقیق انگیزه های روانی ـ شخصیتی افراد در رابطه با محیط و روابط صورت نگرفته است. با نگاهی دقیق تر در می یابیم که نویسنده تنها با اسامی عام اشخاص را در نمایشنامه مورد خطاب قرار می دهد. و به نظر می رسد آدم های نمایش در قالب تیپ ارائه می شوند که البته مد نظر نویسنده برخلاف این مدعاست.
با بهترین برداشت از نمایش تک سلولی ها می توان گفت: نویسنده تیپ هایی را در قالب موجوداتی که هر کدام نماد و نماینده ی قشر یا طبقه ی خاصی از جامعه می باشند، در یک سلول کنار هم گرد آورده و این به ناچار منجر به رابطه ای بین آنها می شود و نمایشنامه تنها به طرح و روایت این روابط بسنده می کند و حتی به بیان پیش زمینه ای کامل در معرفی افراد و یا پس زمینه ای لازم برای نمایش نمی پردازد، به گونه ای که در پایان احساس می شود هدف نمایشنامه ،آفرینش و معرفی تیپ ها و یا شخصیت های منحصر است و نه ایجاد تضاد و کشمکش برای شکل گیری هسته ی دوام.
دو. حذف موسیقی از نمایش با وجود خلاء ها و کمبودهای محسوس آن در ساختار شیوه ی اجرایی، قابل توجیه نیست. به بیان دیگر کارگردان در صورتی محق این قضیه ایت که نبودِ موسیقی بوسیله ی سایر امکانات نمایش جبران شده باشد و تماشاگر جای خالی آن را در نمایش احساس نکند، همنین در استفاده از نور گاهی بدون در نظر گرفتن قرار داد تعویض موقعیت زمانی و یا موقعیت مکانی نمایش، نور خاموش می شود که هیچ کاربرد منطقی و تکنیکی در روند نمایش ندارد بلکه تنها برای پنهان ماندن بازیگران هنگام خروج از صحنه صورت می گرفت، و این نبود استریلیزگی و یا طراحی در نور، از ظرافت ها و زیبایی های کار می کاست.
یک. آشفتگی میزانسن ها و حرکات زائد بازیگران در نمایش سبب تمرکز زدایی تماشاگر در جهتِ خلع برداشت تاویل های گوناگون از میزانسن های نمایش می گردد.
ریتم کند و کش دار نمایش، و ریتم یکنواخت بازی ها،هسته ی داستانی ضعیف و فقر اتفاق دراماتیک و کنش برانگیز موثر در روند کار، همه و همه در ناتوانی نمایش برای برقراری ارتباط هر چه بیشتر با تماشاگر، موثر هستند.
صفر. نمایش تک سلولی ها نوشته و اجرا جواد انصاری زاده از 17 الی 21 مهر ماه 82 در سالن فرهنگسرای شهید آوینی بندرعباس به روی صحنه رفت.
برگردان فارسی از : مسعود فرح
الزا در آیینه
این درست در میانهی تراژدی* ما بود
و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ آیینه اش
او موهای زرگوناش را شانه زد انگاشتم دیدم
دست های شکیبایش آتشی بزرگ را آرام می کرد
این درست در میانهی تراژدی ما بود
و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ آیینهاش
او موهای زرگوناش را شانه زد و من بایست گفته باشم
این درست در میانهی تراژدی ما بود
که او داشت می نواخت آهنگِ چنگِ بی خیالی را
در همهی بلندای آن روزِ درازِ نشستنِ در برابر آیینهاش
او موهای زرگوناش را شانه زد و من بایست گفته باشم
که او بی خیال شکنجهی یادِ خویش بود
در همهی بلندای آن روزِ درازِ نشستنِ در برابر آیینه اش
بی گفتنِ آن چه دیگری در جای او می توانست گفته باشد
او بی خیال شکنجهی یادِ خویش بود
این درست در میانهی تراژدی ما بود
جهان به گونهی آن آیینهی پلید بود
شانه جدا می کرد رخشه های آن ابریشمِ درخشان را
و آن پرتوهای روشنگرِ گوشه های یادِ مَن
این درست در میانهی تراژدی ما بود
به گونهی سه شنبه که نشسته است در میانِ هفته
و در بلندای یک روزِ درازِ نشستنِ در برابرِ یاد او
از دور او دید مردنِ در آیینهاش را
یک یکِ بازیگرانِ تراژدی ما
که بهترنانند در این دنیای پلید
و شما نامِشان را می دانید بی گفتنِ من از آنان
و شکوهِ درخششِشان در آن پسین های دراز
و از موهای زرگون او هنگامی که می آید بنشیند
و شانه به زند بیگیب یک پرتوِ بزرگِ آتش را .
* برابر رسا و گویایی برای «تراژدی» نیافتم؛ به ویژه در این شعر که این واژه با همهی گسترهی معنایی اش به کار رفته است.