[ داستان ] اِهم اِهم / ابراهیم پشت کوهی

 

حقیقت موضوع خیلی ساده است مثل ماه که وسط مرداب بیرون می آید، روشن هم هست. اما با این اوصاف انسانهای اندکی وجود دارند که طلوع ماه را از میان مرداب دیده باشند. پس ناگزیرم به علت غم عظیمم به طور واضح تر بپردازم و برایتان شرح دهم. بعد از آن که به اتفاق دوست حالا مرحومم به اتاق ابی بی بی آمدیم و پیرامون پر و خالی بودن نیمه لیوان بحث کردیم از آنجا که به من گفت حماقت موهبت بزرگی است که نصیب هر کس نمی شود من برگشتم مستقیم توی چشمهای میشی اش که حالا خدا می داند آنجا از فشار خاک خاکستری شده یا کرمها توی مردمکش خانه کرده اند یا هر اتفاقی که ریشه اش در همان اتاق بود نگاه کردم و به آن چشمها گفتم حماقت حالا یعنی چه؟ چرا که فکر می کنم امروزه معنای حماقت همچون شرافت و واژه های دیگر در این نزدیکی، عوض شده است. او به من گفت: حماقت از احمق می یاد کور عینکی … درست یادم نیست که فُرم بود یا فِرِم. گفتم اشتباه نکن اون فرا شعورئه شعور هم از شارع می آید. شارع یعنی چه؟ بعد ابی بی بی پرید وسط حرف ما، که چشم میشی سابق هشدار داد که احترام دوستی و رفاقت را نگه کن و بحث کشیده شد به شارع که نهایتاً شاهراه می شود و یا مسیر، که مسیر از فعول می آید و اینکه در عربی هر فعلی حالتی می دهد به کلمه. که دوست چشم میشی مرحومم با مردمکان گشادش با لحنی که تمسخر یا تفاخرش را نمی شد تشخیص داد ادامه داد حتماً همانطور که هر انسان حالتی می دهد به خدا! این جمله را اعتراف می کنم که او گفت. بعد هم از دوست مشترکمان ابی بی بی پول خواستیم که ذغال بخریم تا روی دیوارها بنویسیم خدا مرده است. باقی قضایا را که خودتان مطلع هستید از روابطمان هم که به این مورد خاص و جهانبینی اش بر می گردد چند تایی بیشتر نیست. چرا که امروز مردم اینقدر غرق در مشکلات خودشانند که فرصت پرداختن یا فکر کردن به خدا را ندارند چه برسد که را ه بیفتند روی دیوار ها بنویسند خدا مرده است. ناگفته نماند ابی بی بی که حالا نویسنده مشهوری شده و شما خوب می شناسیدش همانکه دارد می نویسد که بنویسد این دردها را همان موقع گفت که با این کارها بلاخره مردم را گمراه می کنید. او می گوید هر که این داستان را می خواند نام او را می داند ما هم می گوییم اِهم اِهم ما هم هستیم.

اینکه بعد که پول را از او گرفتیم چه کار کردیم را قبلاً توضیح داده ام به همان مرد باریک اندام که سبیل نازکی داشت، اما باشد برای شما هم می گویم. ما همه پول را راستش ذغال نخریدیم. آمدیم کنار کهور کهنسالی که نصف برگهایش ریخته بود از پیرمرد دکه دار ریشی نوشابه زمزم بی رنگ خریدیم. اگر اینها را با جزئیات می گویم به خاطر این است که حتماً خودتان تحقیق کرده اید و حرف من با تحقیق شما دو تا نشود انشاء ا... به جمالتان چقدر یغورید… باز هم بگویم ابی بی بیِ حالا تقریباً مشهور در این فکر هیچ دخالتی نداشت یعنی در حدی نبود که بتواند اصلاً چنین چیزی بنویسد یا ما را وادارد که بنویسیم خدا مرده است. آخر او چیزی بارش نیست که اگر بود، بود. نوشابه را از آن جهت خوردیم که حتماً می دانید در تیر ماه هوای شهر ما چقدر گرم است و آدم پیاده به سرباز تیر خورده ای می ماند که آب می خواهد اما هر چه آب هم بخورد خون بیشتری از بدنش می رود و زودتر می میرد. هوای شهر ما هم قربان اغراق نکرده  باشم که از این حال بهتر نیست ولی هر چه هست از آب و هوای سیستان که بهتر است که اگر دست یا صورتت خیس باشد و آن باد معروف بیاید در جا صورتت ترک می خورد. جوارح آدم در آن هوا از درون منفجر می شود به همین خاطر است که رستم آن جا به هم می رسد  و با همه یال و کوپال و زمختی اش می شود گل سر سبد شاهنامه. در هوای شهر ما رستم می پوسد چه برسد به آدم. البته در این آب و هوا کسانی مثل سند باد درست می شوند. که به همین خاطر ما اصلاً نمی گوییم که بندر جهنم است اشتباه مطلق است اگر بخواهی برداشت کنی که دلیل خدا مرده است ما همین هوا است. این منطقی است که اگر شمال در سال شبانه روز های بسیاری آدم از باران و خنکی خیس می شود در جنوب هم عده ای از شرجی و عرق تر می شوند. من به دوست چشم میشی ام گفتم تفاوتش در چیست هر دو خیسی است حالا چه ایرادی دارد یکی از شرجی باشد یکی از سردی. البته اعتراف می کنم که جمله ی ما به جهنم نمی رویم را شنیده ام، اما باید نظر داشته باشید که این حرف از دهان راننده تاکسی بیرون می آید نه معلم ها یا ماموران اداره ی برق. نباید به راننده تاکسی ها زیاد سخت گرفت چرا که گرما یکی از مهم ترین مواردی است که عقل را زایل می کند. باید بگویم که گاهی هم عقل واقعاً زائد است اگر این حرف را به عنوان مدرک جرم علیه من به کار نبرید. چرا که اگر آدم عقل نداشته باشد بلانسبت آدم اصلاً در نمی آید بگویید هوا گرم است. به خیابانها و چاله چوله هایش را که با آب دریا پر کرده اند هم فکر نمی کند. فکر می کند همه چیز همانطور است که هست که باید باشد و قرار بوده باشد پس جای اعتراضی باقی نمی ماند.

گرما باعث کم شدن درختان نارگیل شده است. حالا شاید به قول دوست چشم میشی م از ساخت وساز بی رویه و بدون حساب و کتاب در شهر است نه از گرما. ولی من همچین حرفی نزده ام. من می گویم از گرماست که آدم بر می تابد زیر درخت گل ابریشم، کنار دکه پیرمرد با شیشه سبز نوشابه ی زمزم در دست وسط ظهر فریاد بزند… بذار حال خو بکنیم. بعد شیشه را پرت کند وسط خیابان که ماشین ها ترمز کنند خودش هم برود روی کاپوت مزدای سفیدِ رنگ و رو رفته ای بیاستد و با دست چپ، جمعیتی که لباسهای سبز و سیاه می پوشند حتا در تابستان را به آرامش دعوت کند و وقتی راننده تاکسی ها سرشان را از پنجره بیرون کردند و گردنشان را رو به بالا کش آوردند که بابا پختیم حرفتو بزن با کف دست کف دهانش را پاک کند.‌ بعد  ادای آدمهای مست را در بیاورد و سرش را با طمانینه بچرخاند آن وقت یک «هوی» بلند بکشد تا بگوید ببینید دوستان. اگر در این موقع پیرمرد نوشابه ایی به شما بگوید «این یارو رفیقت با نوشابه مست میشه» شما چه می گویید جز اینکه بگویید از آفتاب است و البته این آفتاب با شمس فرق می کند. باز هم می گویم این حرکت  او نوعی عرفان بازی به سبک حلاج هم نبود چرا که اصلاً قضیه حلاجیان از نظر چشم میشی و من کاملاً مردود است. تازه اگر انسان به حق برسد که در حق غرق می شود و دیگر منی باقی نمی ماند. پس منم منم چند من است.

قرار بود از اول داستان، که خیام بیاید توی این قصه پیش منِ و خمار کمی عرق باشد من سالهاست به خدا می خواهم سرانجام برسانمش اما گویی تا ابد الدهر باید من خمار این قصه باشم نه خیام خمار آن خمری که درون خانه خاک کرده ام. «هیس به کسی نگید» بگذارید من دستش را  بگیرم ببرم زیر گل ابریشم سبزی و زمزم بخرم بدهم بخورد و گل سفیدی از گل ابریشم بکَند فوت کند و «هو» بکشد با پا بکوبد به درخت بگوید «گویند که دوزخی است عاشق مست رقولی است خلاف دل در آن نتوان بست» اونجا که من بودم… بگیرنش ببرنش تا بدونه ما چه کشیده ایم که نگو، چوب بکنند… ببخشید تو آستینش.

و وقتی نوشابه ی بی رنگ زمزم بارک کن ]آروق زن[ می خورد تلو تلو بخورد از توی شیشه سبز به هوا نگاه کند بگوید «این سبزه که امروز تماشاگه ماست…» بعد سرش بخورد به مزدا، آن گوشه بیفتد به تماشا و باقی قضایا…

شعر: خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بماند هیچش الا هوس قمار دیگر.

اینکه یک آدم الاظاهر مست خراب بالای یک مزدای پریده رنگ بایستد «هو» بکشد و جمعیت تیره پوش بالای درخت های جم و گل ابریشم و لور هم به انتظار ایستاده یا نشسته باشند در واقع بزرگترین قمار زندگی یک شخص می تواند باشد.

یکی از آن راننده تاکسی ها گفت: با یکی دو گُپ مست می شوند و بوق زد. ساعتی که خورشید سایه ی تو را به کوتاهترین حد ممکن می رساند مطمئن باش که مرگ هم خود را به نزدیک ترین حد خود به تو می رساند.

چشم میشی دستهایش را به دو طرف باز کرد و یک «هوی» دیگر کشید و جمعیت نیز برایش هورا کشیدند ببینید دوستان ببینید. ]اگر خیام توی این قصه بود برایش دست می زد اینجا[  یک ساعتی از بالا رفتن او از مزدا می گذشت و چشم میشی جز هو و ببینید دوستان، هیچ حرفی نزده بود. گاهی اوقات مردم برای کسی که قرار است مهمترین حرف عمرش را بزند تا دو ساعت هم صبر می کنند. صدای آژیر می آمد اما با آن همه هیاهو تمییز دادن آژیر آمبولانس از ماشین آتشنشانی یا پلیس غیر ممکن بود. ]خیام آن گوشه افتاده است با شیشه زمزم در دست[

من دو مرتبه برای پایین کشیدن چشم میشی حتا تا بالای مزدا هم رفتم اما وقتی جو قرار است کسی را بگیرد از جاذبه زمین هم کاری بر نمی آید «گفتم سگ تو را بگیرد جو نگیرد» «بذار حال خو بکنیم لامصب. بِرَ زیر گراز» که هر دو بار به خندیدن مردم و خیس تر از خیس شدن من انجامید. کار به جایی رسید که پلیس رسید و همه را پراکنده کرد باز خیابان خالی شد اما چشم میشی بالای مزدا ایستاده بود. راننده مزدا به پلیس توضیح می داد و گریه می کرد. موهای کم پشتش را کشید و خود را به زمین کوبید پلیس پشت ماشین او نشسته بود ماشین و شخص اخلالگر توقیف شدند. سربازی کنار چشم میشی روی کاپوت مزدا ایستاده بود و باد می خورد. به دست چپ چشم میشی دستبند زده بودند او با صدای بلند فریاد زد ببینید دوستان، خدا مرده است.

البته همانطور که خودتان اطلاع دارید نیروی زبده پلیس قبل از اینکه این حرف از دهان چشم میشی دوست سابق بنده تاکید می کنم سابق بنده بیرون بیاید مردم و ماشین ها و راننده تاکسی ها را متفرق کرده بودند و او این حرف را برای هوا زده بود در واقع برای هیچ. باقی قضایا به قول دوست نویسنده ام، خودتان بهتر می دانید که شما آنجا بوده اید که من حتا نمی دانم او با تیر مرده است،‌تیر باران شده است یا اعدام شده یا با هر مرگ دیگری مرده شده،‌ اما آنچه مسلم است چشمهایش دیگر رنگ خود را از دست داده است. آن چشم هایی که زیر نور در شب قهوه ای روشن می شد با لباس سبز روشن ماشی می گشت و گاهی که دماغش از خجالت سرخ می شد از تعجب دهانش باز می شد و تو می توانستی دندان و چشمش را با هم ببینی، رنگ عسل به خود می گرفت. چشم هایی که به رنگ اعجاز در می آمدند و فکر هم نمی کنم تا ابد  چشمی بیاید با یک مردمک و اینهمه رنگ. قضیه شاید برای کرمها و موجودات زیر خاکی هم جالب بوده باشد این است که به قول نویسنده، خنک آن قمار بازی‌ آنهم توی شرجی شهر ما.

پس از برده شدن آن مرحوم من ماندم و سه کیلو ذغال در مشمای سیاه، و خوب شد که کسی نتوانست هویت درون مشما را تشخیص دهد. بعد از مرگ او هم همانطور که گفتم از روی لج بازی شروع کردم به نوشتن روی دیوارها پشت شیشه ی ماشین ها در اماکن عمومی، داخل آسانسورها، توی کشوها، پشت دسته ی صندلی معلم ها، زیر زیرسیگاری ها، با لاتین بغل کمد دیواری ها و پشت جاروبرقی. فقط در توالت های عمومی چیزی ننوشتم چرا که آنجا جای نوشتن شعارهای سیاسی و مسائل جنبی است و این موضوع برای من با تقدس همراه بود. اوایل فقط برای اینکه انتقام دوستم با چشمهای تباه شده اش را بگیرم می نوشته م. یک بار وقتی از سرکار یا نمی دانم سبزی خریدن بر می گشتم دو تا آدم مست را دیدم که سنگی برداشته بودند و سعی می کردند از این جمله ی نوشته روی دیوار، خدا را پاک کنند در حالی که دست هم را گرفته بودند که نیفتند و تلو تلو می خوردند، به نویسنده جمله که من باشم فحش می دادند.

مست قد کوتاهتر می گفت: مادرت اسیر می کنم به خدا می گی مرده، اگه مردی بیا تا بگم کی مرده.

از آن لحظه این جمله برای من حالت جادویی پیدا کرد و نوعی سیر و سلوک قرن بیستمی شد.

اولین بار جمله را چشم میشی گفت. می گفت آن را از جایی خوانده‌، احتمال می داد نویسنده اش زرتشت باشد یا یک آریایی کله خراب. می گفت معروف بوده به فریدریش که در بچگی اش زیاد استمناع می کرده و چشمهایش نورش را از دست داده است به خاطر همین کارها. این ها را که می نویسم نه به خاطر این است که با مسائل این چنینی همسو باشم بلکه دارم نطفه نوشته را برایتان توضیح می دهم. خواسته اید در باب ارتباطمان با آدمهای چپی هم توضیح بدهم، حقیقت مسئله روشن است. در پرونده صفحه هجدهم از خط سوم به بعد هم درج شده که ارتباط ما فقط در حد گذر از یک کوچه از کنار هم بوده و یک مورد هم که اشاره شد البته صدق کامل ندارد تنها تا جایی که نوشته شده آنها پس از نوشتن شعار ذی ربط با موضوع فوق الذکر به یکی از افراد معلوم الحال پرونده دار که داشته در همان کوچه حاجت خویش را برآورده   می کرده در حین زیب کشی به بالا با هم برخورد می کنند و باقی قضایا.

که تا همین حد صحت دارد و باقی روابط چه شرعی و غیر شرعی را بنده شدیداً تکذیب می کنم و در جواب این سوال موجود درج شده در پرونده که چطور شما صدای خالی کردن آب زهری مرد ذکر شده در کوچه را نشنیده اید حتا اگر فرض بگیریم که تاریکی عین تریاک کورتان کرده باشد باید بگوید اگر شخص شخیص جنابعالی نیز در چنان موقعیتی قرار بگیرد هیجان وارده از عملی اندکی قهرمانانه گوش و تمام جوارح حضرت عالی را چشم می کند که در آن تاریکی ببیند و بنویسید. البته اعتراف می کنم که پس از برخورد با فرد یاد شده ذغال از دست بنده به درون آب زرد مرد افتاد و از این برخورد با رعایت انصاف هر دو طرف قضیه وحشت اندکی نمودیم. اینکه او از ما سوال کرد چه می کنید چه می کنید این وقت شب و ما گفتیم چیزی روی دیوار نوشته اند داریم سعی میکنیم بخوانیمش که  او پرسید در تاریکی چطور      می توانید بخوانید درست است، اما جواب را که با چشم دلمان می خوانیم چشم میشی داد نه من که اشتباهاً نقل قول از جانب بنده شده که احتراماً قبول ندارم اما باور بفرمائید فرد مذکور بر خلاف آنچه اعتراف کرده در آن شب به سوال متقابل ما از خودش گفت دارم خمیازه می کشم. نه، ‌شما قاضی، این جواب را ما چطور میتوانستیم راست و دروغش را ثابت کنیم. چرا که خمیازه لحظه یی است و تازه اگر توی صورت ما هم بکشد توی همان تاریکی چطور انتظار دارید ما ببینیم، تنها چیزی که خمیازه را ثابت می کند تاثیر ناخودآگاه آن بر شخص مقابل است که در هیچ کدام ما احساس رخوت یا خواب آلودگی و حتا دهن دره بوجود نیاورد از این رو می شود صریحاً حرفش را رد کرد. حالا او اعتراف کرده زیپش را بالا کشیده از نامردی خودش است.

پیرامون رابطه نامشروع بنده با شخص یاد شده در آن شب که چند ستاره هم در آسمان بوده اند و بر خلاف اشاره یی که کرده، مرزی یا همان ناودان آن کوچه باریک دو تا بیشتر سالم نبوده است چطور من و او زیر ناودان سومی به دیوار چسبیده ایم. و اصلاً خود شما قاضی اگر ما اینکاره باشیم یا باید این قدر بی چشم و رو باشیم که در حضرت دوست چشم میشی این کار را بکنیم که استغفرا…، نیستم یا هم پس قبلاً من و چشم میشی با هم بعله؟‌که صحت و سقم موضوع را            می توانستید از چشم میشی بپرسید که البته با مرحوم شدن آن دوست از دست رفته و یار غار من دیگر این امکان فراهم نیست. امیدوارم که از کلمه غار سوء برداشت نشود. این واژه ریشه کهنی در ادبیات ما دارد اصلاً این برچسب ها به این کلمه نمی چسبد. جهت اطلاع بیشتر عرض می کنم که بنده متولد سال گاو هستم و آن مرحوم هم در سال بز بذر وجودش را به جهان خاکی پاشید و سالی که مرحوم شدند سال نهنگ است پس با این حساب گاو و بز نمی توانند هیچ رابطه ی جسمی یا جنسی با هم برقرار کنند خصوصاً اگر هر دو هم جنس هم باشند. این موضوع در مورد افراد ذکور شدت بیشتری هم دارد جهت اطلاع کامل مراجعه شود به کتاب «چه کسی در چه سالی به شما می خورد» نوشته دکتر یونگ استریل. پس با این تفاصیل تنها هم کاری ما در مورد مسائل کاری می تواند صورت بگیرد. در اینکه ترانه ی «رفته ریم می بخاریم دعوا بو» را بنده و چشم میشی شنیده ایم هم هیچ بحثی نیست اما راوی شما توالی روزها را از دست داده اند و بهتر است به دکتر روانشناس خانم زمانی مراجعه کنند و باید به ایشان برسانیدکه شهادت دروغ گناه محسوب می شود حتا اگر بگویند روزش فرق می کند که گناه نیست. از آنجا که پای حیثیت بنده مطرح است اکیداً اعلام می کنم که قصد بدنام کردن بنده توسط عده ایی معلوم الحال رویت شده است. آیا این سوال برای شما پیش نمی آید اگر اینها این کاره بوده اند چرا با خود شان دو نفری … مگرخدای ناکرده مردیمان عیب دارد. این مورد را هم که مردی بنده هیچ عیبی ندارد را هم حاضرم در حضور جنابعالی به اثبات برسانم. اگر از مردی چشم میشی هم اطمینان ندارید آماده ام در دادگاه سوگند یاد کنم که من متوجه شده بودم که بعضی شبها وی جکوار می شد. اگر فکر هم می کنید که بنده در این قضیه ذی نفع هستم می توانید حکم نبش قبر را بگیرید و آزمایش کنید. به ما بر می خورد که به مردی مان شک شود با عرض پوزش.

در مورد مضمون ترانه یاد شده که یک بار از دهان دو نفری ما شنیده شده است باید بگویم برداشتهای مختلفی شده و حقیقتاً فکر نمی کردیم که مضمون سیاسی یا انقلابی داشته باشد.

«رفته ریم می بُخاریم دعوا بو» که یک برداشت این است که رفته بودند می ناب که احتمالاً همان درک حضور حضرت حق است بخورد که می بیند دعوا می شود بین عرفا که من می خواهم به حضرت برسم و … «چونکه یَک کله خری پیدا بو» باید کسی پیدا شده باشد که از باقی افراد در سیر و سلوک جلوتر باشد و بقیه را عقب براند برای رسیدن به درجات متعالی، به این فرد ضمناً قطب می گویند «رفتیم هو بریزیم رو آتِش» در اینجا راوی و یکی دو نفر دیگر قصد میانجیگری دارند «نَفته قیامتی بر پا بو» بعد خودشان هم به این نتیجه می رسند که این راه بهترین است و همگی به هم می تازند و از جنگ عرفا که جنگ معمولی و حتا مانند جنگ رستم اینا نیست قیامت برای اهل زمین درست می شود. روایتی هست که حلاج را در قیامت زنجیر کرده می آورند چرا که اگر او را باز کنند قیامت به هم می ریزد. احتمال اینکه ترانه مذکور برداشتی آزاد از زندگی حلاج باشد نیز قوی می باشد. تفکر ما از ترانه چنین بود اما کسی که گفته منظور ترانه اشاره به قیام و تحریک مردم و شورش است تفکر کج اندیشش را خود باید پاسخگو باشد حتا در آن دنیا هم من نمی بخشم کسانی که به بنده و چشم میشی تهمت روابط نامشروع یا نظایر آن را بسته اند.

«با تمام این احوال هستند آدمهایی که با یکی دو گُپ مست می شوند.»

مسئله اسم دو نفر از افرادی که به نوعی با ما هم ارتباط داشته اند چندان هم که در پرونده آورده اند بزرگ نیست یعنی اصلاً مسئله یی نیست که از آن اینطور بُل گرفته شود. از آنجا که این دو نفر موسیقی کار می کنند فامیل خانوادگیشان در جمع خصوصی به باس پور و باس زاده تغییر لُپی کرده است. چرا که اینها به باس و بم در موسیقی علاقه داشته اند و کارهای علینقی وزیری را بر ابوالحسن صبا و حتا طاهرزاده ترجیح می دهند.

شاید خود این افراد هم فکر نمی کردند که این اسم گذاری ممنوعیت از موسیقی را برایشان به ارمغان بیاورد آنها تنها کاری که کردند «عین» را از اول نام خانوادگیشان برداشتند. من هم خودتان می دانید اسمی که آنها یعنی دیگران برایم انتخاب کرده اند اصلاً نه خوشایند است و نه خوشبختانه می توان به هیچ گروه و یا گروهک و دسته یی نسبت داد چرا که هیچ کس «گراز» را تحویل نمی گیرد. حتا گوهر مراد با احساس هم برای کشتن گرازان تفنگ چی خبر می کند. در زمینه موسیقی هم که برای همه روشن است که من بارها ترانه «زننون بری قبله دعا، یوزپلنگ پیدا بودن» را خوانده ام که صاحب آن نصرک کور و بیسواد بوده که علم موسیقی نداشته است و تازه خواندن این ترانه نشان دهنده اعتقاد اینجانب به قبله، دعا، یوزپلنگ و زنهاست. آن یکبار هم از دهانمان پریده «رفته ریم می بخاریم» از دهانمان پریده که نخوردنمان باشد. که نه گفتنمان باشد که نه پریدنمان باشد که کاش پلک چسبانده بودیم آن شب.

حالا متوجه غم عظیم انسان می شوید. دوستت را سر یک شوخی از دست بدهی بعد هم این مسائل که تا حالا نصفش را هم توضیح نداده ام… به قول مرحوم راژگو:‌ باور کنید زندگی دیگر برایم دشوار شده است.

برای من دیگر ماه نه تنها، ‌طلوع نمی کند بلکه همه اش در مرداب غرق می شود. دارد باورم می شود که من امیر کوچک یک سیاره ام که یک روز هفتاد و دو بار آفتاب غروب خورشید را تماشا کرد.

خیام: که در قصه نیست اما فرض می گیریم که اگر بود، می گفت «کاش قبا بودی»

یک ساعت پس از حکم دادگاه

نه خیر آب نمی خورم. تا کی وقت دارم. آقای بازپرس من حاضرم اسمهای زیادی به شما بدهم. سکوت. درست است گفتم نمی شناسم ولی پیدایشان می کنم. بله که دوست دارم. دارم حالا هم دارم. نه نمی خواهم پیش دوستم بروم. بهتر است … مرا ول کنید. ول کنید مرا مادرم می آید فحش ناموسی بهتان می دهد ها. باشه هر چه می خواهید امضاء می کنم.

این اسمهایی که می گویید من بعضی را نمی شناسم. باشه امضاء‌ می کنم. هوم. … بله… هوم… آره… ابی بی بی بله بله او هم اینکاره است. خدا، نه خدا نمی شناسم. به خدا نمی شناسم. خدا نمی شناسم! به خدا که خدا را نمی شناسم. خدا مرده است؟ ‌نه خدا نکند. و فریاد بلندی کشید. ای خدا…

خیام شیشه خالی زمزم را پرت می کند وسط خیابان ماشین ها ترمز می کنند از پای گل ابریشم بلند می شود رو به خط آخر می کند و می گوید: بابا تو دیگه کی هستی …

و می رود که برود روی پیکان سفیدی بایستد و بگوید: هو…

[ داستان ] اعتصاب / عباس عبدی


 

مگر نه اینکه از چهارشنبه ـ سر و صداش بود؟ پس چرا رفتی؟ چرا رفتی تا اینطوری آش و لاش بیای خونه؟ خوبه که خودت گفته بودی. که کاغذ هم پخش کرده اند. که قرار است از یکشنبه شروع بشود، همش تقصیر خودت بود…

ـ تقصیر خودم؟

ـ آره دیگه ـ می موندی. مثه من. غیبت هم به درک می ارزید.

ـ خودم خواستم.

ـ پس چی میگی؟

ـ خودم خواستم؛ ولی تقصیر من نبود. یهو شروع شد. بعد هم ریختند داخل. مادر… ها. دو تا ماشین پر بودند.

ـ خیلی خب… تمومش کن. بیا چائیت رو بخور.

نشستم. بخار روی استکان مثل همون سر و صداها ـ مثل همون فریادها ـ بالا که می رفت گم می شد. گم می شد؟… نمی دانم. شاید هم می رفت بالا تا ابر بشود. تا باران. صدا… چه بارانی ـ می دانستم که یک خبری می شود. که دوباره اسم می دهند. ایندفعه بیشتر از همیشه بود. من که ندیدم بچه ها گفتند پنجا ه نفر.

من هم بودم؟… محمود که بود. اسمش اول از همه بود.

منزل بست نشسته بود. حسین تلفن کرده بود که نیاید. که اگر بیاید…

علی گفت: خون هم بود؟

گفتم: بود.

گفت: شیشه ها چی؟

گفتم: همه را شکستیم. نامردها. با آجر زدیم. با سنگ. من دستم زخمی شد. وقتی از بالا پریدم بیرون. اولش نفهمیدم. فقط می دویدم. گفتم بروم تویه خونه. داشتند دنبالم می دویدند. دو نفر بودند نامردها.

گفت: تو چی؟

گفتم: تنها بودم.اگر گیر می آوردند می بردند… اما زدند. فقط زدند.

گفت: بسه دیگه…

گفتم: ولی هی زدند. اون دو تا نه. اونها را گم کردم. نفسم بریده بود. زدم تو یه خیابون فرعی. می خواستم تاکسی سوار شم. یه بچه تو خیابون بود. گفتم یه خورده آب بده. رفت که آب بیاورد. ماشین پیچیده بود تو خیابون.

گفت: از کدوم طرف؟

گفتم: از جلو. می خواستم برگردم. فکر اون دو تا بودم.

گفت: بعدش؟

گفتم: یه سیگار بده.

سیگارم را آتش زدم. دلم می خواست دودش را طوری قورت بدهم که نیاید بیرون. حوصله اش را نداشتم. خنده ام هم گرفته بود. هی سرفه کردم. هی سرفه کردم.

گفت: چائیت سرد شد.

گفتم: خودم را زدم به بی خیالی. دلم می خواست پسرک زودتر آب را بیاورد. ماشین که رسید ـ یکی پایین پرید. یکی از اون دو تا بود. گفتم نمی زند. گفتم چرا بزند. زد. به کمرم. ماشین راه افتاد. دوباره زد.

گفت: تو چی؟

گفتم: باتوم را از دستش گرفتم. می لرزید. می ترسید هم. تو چشمام نگاه نمی کرد. با پا زد. تو پاهام. گفتم آخ… پسرک آب آورده بود. من که ندیدم ـ اما صدای در آمد. محکم بهم خورد.

گفت:‌ می خواستی…

گفتم:‌ چی می گی؟ یه گله شون داشت میومد. از پشت سر. شیر شده بود. دوباره زد. با پا. باتوم را انداختم اونطرف. هلش دادم. دوید و رفت سراغ باتوم. من هم دویدم. همش می گفت: “پدر سگ خائن”. وقتی که می زد هم می گفت.

گفتم: کبریت کو؟

*******

می دانستم که یک خبری می شود. حتماً می شود. کاغذ هم که پخش کرده بودند. گفتم خوب است که یک خبری بشود. نامردها. خیلی بودند. چهار تا چهار تا می آمدند.

یکی گفت: مرگ بر این…

همه مان گفتیم. یعنی بیشترمان.

داشتند از سر بالایی بغل بوفه می آمدند.

اکبر گفت: یاران ما زندانند. صدایش را کشید. مثل وقتی که می خواست کسی را صدا بزند.

ما گفتیم: زندانبانان جلادند. راه افتاده بودیم. حالا داشتند می دویدند. چهار تا چهار تا.

آفتاب داشت صبح را تمام می کرد. صبح یکشنبه. ما راه افتاده بودیم. کم بودیم. هشتاد نفر. شاید هم بیشتر.

حمید گفت: بچه ها سنگ.

حالا دیگر رسیده بودند. با سپر. فحش هم می دادند.عینک اکبر افتاد و خرد شد.

حمید گفت: بچه ها سنگ.

می زدم از تو چمن. له کردم و رفتم. کتابهایم افتاده بودند. رفتم بوفه. هیچکس نبود. هی گفتم بچه ها کو؟ ولی هیچکس نبود. بوفه ریخته بود بهم. شیشه ها شکسته بود. صداش هنوز تو گوشم بود. کشدار. جرینگ… صدای ریختن شیشه بوفه را پر کرده بود. صدای میزها هم. چوب خشک. می کشید روی زمین. می افتاد. همه رفته بودند.

گفتم: بچه ها کو؟

ـ خون چی؟ خون هم بود؟

ـ آره بود. خون من. خون اکبر. عینکش خرد شده بود. می گفت:‌ “عینکم” ـ فقط می گفت. نمی دید. هلش دادند و بردنش. هفت تا را بردند.

می گفت پدر سگ خائن. می ترسید تو چشام نگاه کنه. خنده ام هم گرفته بود. یعنی پوزخند می زدم. سرم داغ بود. خیلی داغ. شکسته بود. زدم از زمین ورزش. آفتاب کلافه ام می کرد. همش می دویدم. گفتم کتابها… اگر کتابها را بر می داشتند کارتم توش بود. سرم خیلی داغ بود. صبح هم انگار تمام شده بود. اذان که نگفتند. کسی نبود اذان بگوید. مسجد را بسته بودند. بچه ها رفته بودند تو مسجد. آنها هم ریخته بودند تو. پروانه گفت. نفس نفس می زد. لباس کار پوشیده بود.

می گفت: مسجد ـ مسجد شلوغه…

دوباره از چمن زدم. دیدم چند کتاب و دفتر افتاده است. همه را برداشتم. مال خودم هم بود. از پشت کلاسها صدا می آمد. هنوز هم می آمد.

صدا ـ صدای شکستن نبود. باتوم ها. باتوم های چوبی و پلاستیکی.

می شنیدم. گوشم را پر کرده بود. “ای جلاد ـ مرگت باد”

همه را برداشتم . هر چه کتاب و دفتر بود. سیگار ـ … سیگارهای ناتمام. روی زمین پر بود. صدا هنوز هم می آمد. نزدیک می شد. خیلی بودند. خوشحال شدم. از بیخ ساختمان که پیدا شدند ـ خشکم زد. خون بود. سرخ سرخ . خون من بود. خون اکبر بود. خون همه بچه ها بود.

گفتم:‌ زنده باد…

صدا می آمد. هی می آمد. مرگ بر این…

می گفت: “پدر سگ خائن”. گل گونه هایش هنوز هم قرمز مانده بود. مثل خون بچه ها. آفتاب خورده نبود. نفهمیدم مال کجا بود. فرقی نمی کرد. مادر قحبه که بود.

دوباره که پیدایشان شد ـ تو بچه ها بودم. رئیس قاطی شان بود. دوره اش کرده بودند. زیر بغلم سنگین بود. سرم هم. نصفشان را دادم به یکی. پروانه هم بود.

رئیس گفت: دیگه به تنگ اومدم.برین سر کلاس. هر چی شلوغ کردین بسه…

از پشت سپر گفت.

باز گفت: هر که می خواد بره سر کلاس بره. اونهایی هم که نمی خواین برن ـ اگر مردند میان تو میدون…

صدایش می لرزید. خودش هم حتماً می لرزید. از پشت سپر فقط صدایش می آمد.

سرخ سرخ بودیم.

من گفتم: ما مردیم. بچه ها سنگ…

شلوغ شد. رییس را بردند. از پشت سر ـ می لنگید. زده بودند به پایش.

با آجر زدیم. صدای باتومها در هوا معلق می ماند و خود باتومها فرود می آمد. من گفتم آخ…

تو سرازیری جلوی ساختمان ـ رییس فرار می کرد. با آفتابی که عمود می تابید ـ انگار چادر سفیدی بسر کشیده بود. سفید سفید. از بالا که پریدم بیرون کتابها افتاده بودند تو خاکها. برداشتم و دویدم. از پشت سیمها می دویدم که سفید سپرها در قرمزی بچه ها قاطی می شود. دستم زخم شده بود.

پروانه فریاد می کشید. جیغ نبود. می دانم. فقط فریاد بود. می گفت: “زنده باد…” رنگ قرمز خون انگار از کنار سیمها می گذشت و در سرازیری جلوی ساختمان حرکت می کرد.

آن پایین ـ جلوی در ـ خیلی ها را گرفته بودند.

اذان که نگفته بودند ـ اما از ظهر گذشته بود.

تهران 6/2/1352

[ داستان ] هیچ فرقی ندارد… / پگاه نجفی خواه


 

زن در کوچه ای می رفت که روبرویش ساختمان سفید بزرگی قرار داشت و پشت سرش خیابان اصلی و رفت و آمد ماشین ها. زن به در خانه که رسید دستش را گذاشت روی زنگ سوم. چراغ سبز کنار زنگ روشن شد. صدایی از پشت راه راههای سیاه، گفت: بله.

زن عینک آفتابی را گذاشت روی چانه اش و گفت: باز کن.

صدا گفت: شما؟

زن عینک را از زیر روسریش کشید بیرون. منم، درو باز کن.

صدا بلافاصله جواب داد: شما خانم؟

زن کیفش را روی شانه جا به جا کرد. گفت:‌مسخره نشو، باز کن.

از پشت راه راههای سیاه، صدایی شنیده نشد. زن نگاهی به زنگ ها انداخت. دوباره دستش را گذاشت روی سومین زنگ. همان صدا دوباره گفت: چی می خوای خانم؟

زن با انگشت سبابه، عرق  بالای پیشانیش را پاک کرد.

ـ باز کن گفتم، هوا گرمه، حوصله ندارم ها؟

صدا گفت: وایسین، بیام پایین.

دوباره راه راههای سیاه ساکت شدند. زن تکیه داد به لنگه در. صدای پا از پشت در شنیده می شد و بعد در باز شد و مرد ایستاد روبروی زن و به زن نگاه کرد. زن گفت: شما؟

مرد دستش را توی موهایش فرو برد.

ـ ببخشید شما کی هستید؟

زن رفت، طرف زنگ ها، دوباره دستش را گذاشت روی زنگ سوم. چراغ سبز روشن شد.

مرد گفت: خانم؟ اون زنگ مال خونه منه، شاید اشتباه گرفتین؟

به زن نگاه کرد.

ـ با کی کار داشتم؟

زن به مرد و بعد به داخل حیاط ساختمان خیره شد. راه راهای سیاه ساکت بودند. زن گفت: من با مردی که در طبقه سوم می شینه کار داشتم.

مرد خندید، گفت: خب بفرمایید.

زن گفت: ولی آخه شما… اون نیستید.

مرد دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود.

ـ اون آقا شوهرتون بودن… یا برادرتون و … یا شاید هم پدرتون ها؟

زن گوشه روسریش را مرتب کرد: نه اون، اون… من فقط گاهی وقت ها بهش سر می زدم همین!

ـ اسمش چی بود؟

این را مرد بلافاصله پرسیده بود و زن هی گوشه لبش را جوید و گفت: جوونه، قد بلندی داره، موهاش لخته و اینجوری افتاده توی صورتش.

و با دست پیشانی خودش  را نشان داد. مرد گفت: اما تو این ساختمون آدم اینجوری نداریم.

زن از خانه فاصله گرفت. به ساختمان نگاه کرد و بعد اطرافش را. هیچ ساختمان دیگری آن اطراف وجود نداشت. زن دوباره نزدیک مرد رفت.

ـ مگه میشه خودم سه روز پیش اومدم پیشش. همین زنگ سوم رو فشار دادم، رفتم داخل خونه. حتی قرار امروز رو هم گذاشته بودیم.

مرد به دستان زن زل زده بود. زن گفت: شما مطمئنین.

مرد در ساختمان را کامل باز کرد، گفت: حالا بفرمایید تو.

زن رفت توی حیاط . ایستاد. گفت: آخه، اگه اون نباشه.

مرد جلو می رفت و زن پشت سرش راه افتاده بود. ششمین پاگرد را که رد کردند به در چوبی خانه رسیدند. مرد در را باز کرد. زن گفت: خودشه، خونه اونه و به مرد نگاهی انداخت.

ـ شما اینجا چکار می کنید؟

مرد خندید، وارد خانه شد. زن در چارچوب ایستاده بود.

ـ همه چی مال خودشه، شما کی هستید؟

مرد در را بست گفت: بنشینید.

زن به اطراف نگاه می کرد. مرد ادامه داد: من این خونه رو سه سال پیش با تمام وسایل خونه خریدم.

زن دستش را گذاشته بود، روی پیشانیش. گفت: من سه روز پیش اینجا بودم، سه روز پیش.

مرد خندید، زن گفت: خودش کجاست؟

مرد در آشپزخانه قهوه جوش را گذاشت روی اجاق. گفت: حالا چه فرقی می کنه؟!!!

[داستان] بابا کوچک / صبرا نامی

 

پیرمرد عمده فروشی داشت. ته یک کوچه باریک که به یک خیابان بزرگ می خورد. هر روز، تنگ غروب کت زهوار در رفته ی پیرش را روی شانه می انداخت، چراغ را خاموش میکرد و لنگ لنگان از دو پله ی تار عنکبوت گرفته پایین می آمد. در را قفل می کرد و توی کوچه پس کوچه های سرد و نمور پاییز پایتخت گم می شد. هوای پسین پاییز چین و چروک های خشک دست هایش را نرم می کرد و پیرمرد فکر می کرد که او بی شک روزی پسر بچه ای بوده است و توی کوچه های خاکی جنوب دنبال توپ می دویده یا با تفنگ چوبی تیر می انداخته یا با سنگ شیشه ای را می شکسته و می آمد همچین که به خانه می رسید با خودش فکر می کرد (آسمان تهران دلتنگ است) و بعد توی حیاط نیم وجبی یادش می افتاد که گلدانها توی این دود و خاکستر نمی توانند نفس بکشند و دست می انداخت قفل در را باز می کرد و می رفت تو و خانه ای را که بوی پرده و قالی و مخده نمی داد نفس می کشید و بعد شب که می شد روی روزنامه های فرش اتاق دراز می کشید و فکر می کرد که او لابد روزی پسر بچه ای بوده است شیطان و آتش ها می سوزانده که به عقل جن هم نمی رسیده. او کارمند بازنشسته ی راه و ترابری بود. عمده فروشی داشت و روزی یک ریال هم در نمی آورد. خانه ی کوچک و دلگیری داشت سر میدان خراسان که مال خودش نبود و حقوق بازنشستگی را به صاحبخانه می داد و نان سنگک بیات و پیاز بی جوانه می خورد و فکر می کرد که او حتماً یک پسر بچه ی چند ساله بوده است و گنجشک را با دو شاخه توی هوا می زده است و سنجاق مینای مادربزرگش را به قنداق عمه زیور می زده که پیرزن با چشم های کم سو و عینک دسته چوبی سه روز دنبالش گشته است. تا صبح می شد و هیچکس نمی دانست پیرمرد توی آن دکان عمده فروشی چه می کند. فقط پیرمرد بود که روی چهارپایه چوبی می نشست و همچنان که دستش را تکیه گاه چانه می کرد با خودش فکر می کرد که او باید هم یک پسر بچه بوده باشد و گرنه چه کسی بار هندوانه های میرزا محمد را توی چاه ریخته و راه جوب را قبل از باغ گرفته و دنبه ی گوسفند غلام عباس را با چاقو بریده و روی آتش گرفته و با نان خشکه خورده که سه روز دل پیچه داشته. پیرمرد آنقدر می نشست تا سایه ی سپیدار خشک لب جوب می رسید به سوراخ بزرگی که اندازه ی یک کف دست از گچ دیوار ریخته بود و پیرمرد می دانست ظهر شده است و دستمالش را بر می داشت تا نان بخورد. بعد کتری خالی را روی پریموس می گذاشت و فکر می کرد که او اصلاً یک پسر بچه است با جای خالی دندان ها که نمی شود گفت پیرمرد است. و بعد فکر کرد این عصای کهنه هم می تواند دوچرخه ام باشد که با صدای زنگش روی اعصاب عمه زیور راه برود. صدای زنگی توی عمده فروشی پیچید. بچه ها توی کوچه دویدند. پیرمرد  برخواست کتش را برداشت و سر حوصله پنجره را کیپ کرد. آفتابه را برداشت و روی کاهگل های دیوار همسایه آب پاشید.

در را قفل کرد سیگاری روشن کرد… و فردا صبح دیگر کسی در دکان خالی عمده فروشی را باز نکرد. پیرمرد نمرده بود… نمی توانست هم مرده باشد… او فقط می توانست پسر کوچکی باشد و رفته بود تا گلدان ها را آب بدهد.