ابلاغ
چسبیده ام به تابلوی اعلانات
و دهان ام را دارم از دست می دهم
و دست می دهم
نه کندنی هستم و
نه، انگار اشتباه کرده ام .....
بخش نامه های جدیدی
به جویدن من پاراف شده اند
چشم ام را می گذارم و از لای منگنه
بسمه تعالی میخندم
مرا جدی دست نمیگیرند
کلمات مخالف الصاق میکنند
دایره می کشند و مرا به خودم ارجاع میدهند
سر و ته میگیرند و امضا نمیکنند
می گویند
این به منفع کسی نیست
واین به نفع هیچ کسی نیست
کم کم یاد می گیرند
چه طور به من نگاه کنند
نگاه نکنند به چسبیده ام
و تابلو اعلانات
تا ابلاغ تازه
هم چنان
در زیر شیشه
نفس بکشد.
کوچه
من از این هم سایه جیغ ها خورده ام
مورچه ها شده ام
و
درست
خانه ام را جایی ساخته اند
که میدان محمد مختاری خواهد شد.
هی در می زنند و سراغ می گیرند
هی در می زنند و سراغ شعر
هی ، هی ،
اندوه من از خیلی عجیب تر است
معلوم می شود اتفاق
مثل درست
افتاده است
زن تازهی همسایه چادر گل دار می پوشد
و فکر می کند آسفالت
با ید
طعم کوچه ی آب پاشی شده را بدهد.
هیس می کشند همه جای جهان را
تا من صبح ها
در ادامه ی خطوطام حاضر نباشم
به سلامت مرداد شک داشته باشم
کلماتی حمل کنم
که به طرزی هسته یی آلوده اند.
اندوه من از خیلی منظم است
معلوم می شود که درست
مورچه ها شده ام
تا روی چهرهی خط خطی شدهی تاریخ
هم سایه ام را جیغ بکشم
من این جا هستم و
شاعر را خون فرا گرفته
من این جا هستم و
هی در می زنند
هی
هی