«به برادرم خورشید و تمام رویاهای قشنگش که باد برد»
قرار بود ساعت که زنگ زد
آسمان کوتاهتر شود، برگردی
من با مداد رنگی هایم
یک درخت و گنجشک بکشم
از تمام بعد از ظهرها به جمعه رسیدیم
ساعت زنگ زد
مدرسه ها تعطیل شد
تو اما برنگشته ای.
«غزاله»
امروز اگر معلم بپرسد
و نتوانم بگویم
غزاله توی جنگلهای شمال دنبال چه می گشت؟
بدون شک شما هم توی این قتل دست داشتید
فرار نکنید
بگذار شعرم را تمام کنم
بعد تا صبح بنشین فکر کن
فاکنر که بود؟
گیریم هم یادت بیفتد
همینگوی پرودی را بیشتر دوست داشت
این بویی که به دماغت می خورد
مال هیچ اُدکلنی نبود.
«مثل همیشه»
چشمهای تو باز بشود یا نشود
که آیا این پیاده رو را دوباره قدم می زنیم یا نه؟
بدون سلام تو هم
زنگ مدرسه ها سر ساعت 5/7 می خورد
معلم ها به کلاس می آیند
و مثل همیشه
غ، غ، غ
نگران نباشید
خطها را طوری کشیده ام
از هر طرف بروید
و حالا که جوری به خودتان بر می خورید که نگو
و بهتر از این نمی شود
همینجا اعتراف می کنم
خیلی از درسها عقبیم.