[ داستان ] اعتصاب / عباس عبدی


 

مگر نه اینکه از چهارشنبه ـ سر و صداش بود؟ پس چرا رفتی؟ چرا رفتی تا اینطوری آش و لاش بیای خونه؟ خوبه که خودت گفته بودی. که کاغذ هم پخش کرده اند. که قرار است از یکشنبه شروع بشود، همش تقصیر خودت بود…

ـ تقصیر خودم؟

ـ آره دیگه ـ می موندی. مثه من. غیبت هم به درک می ارزید.

ـ خودم خواستم.

ـ پس چی میگی؟

ـ خودم خواستم؛ ولی تقصیر من نبود. یهو شروع شد. بعد هم ریختند داخل. مادر… ها. دو تا ماشین پر بودند.

ـ خیلی خب… تمومش کن. بیا چائیت رو بخور.

نشستم. بخار روی استکان مثل همون سر و صداها ـ مثل همون فریادها ـ بالا که می رفت گم می شد. گم می شد؟… نمی دانم. شاید هم می رفت بالا تا ابر بشود. تا باران. صدا… چه بارانی ـ می دانستم که یک خبری می شود. که دوباره اسم می دهند. ایندفعه بیشتر از همیشه بود. من که ندیدم بچه ها گفتند پنجا ه نفر.

من هم بودم؟… محمود که بود. اسمش اول از همه بود.

منزل بست نشسته بود. حسین تلفن کرده بود که نیاید. که اگر بیاید…

علی گفت: خون هم بود؟

گفتم: بود.

گفت: شیشه ها چی؟

گفتم: همه را شکستیم. نامردها. با آجر زدیم. با سنگ. من دستم زخمی شد. وقتی از بالا پریدم بیرون. اولش نفهمیدم. فقط می دویدم. گفتم بروم تویه خونه. داشتند دنبالم می دویدند. دو نفر بودند نامردها.

گفت: تو چی؟

گفتم: تنها بودم.اگر گیر می آوردند می بردند… اما زدند. فقط زدند.

گفت: بسه دیگه…

گفتم: ولی هی زدند. اون دو تا نه. اونها را گم کردم. نفسم بریده بود. زدم تو یه خیابون فرعی. می خواستم تاکسی سوار شم. یه بچه تو خیابون بود. گفتم یه خورده آب بده. رفت که آب بیاورد. ماشین پیچیده بود تو خیابون.

گفت: از کدوم طرف؟

گفتم: از جلو. می خواستم برگردم. فکر اون دو تا بودم.

گفت: بعدش؟

گفتم: یه سیگار بده.

سیگارم را آتش زدم. دلم می خواست دودش را طوری قورت بدهم که نیاید بیرون. حوصله اش را نداشتم. خنده ام هم گرفته بود. هی سرفه کردم. هی سرفه کردم.

گفت: چائیت سرد شد.

گفتم: خودم را زدم به بی خیالی. دلم می خواست پسرک زودتر آب را بیاورد. ماشین که رسید ـ یکی پایین پرید. یکی از اون دو تا بود. گفتم نمی زند. گفتم چرا بزند. زد. به کمرم. ماشین راه افتاد. دوباره زد.

گفت: تو چی؟

گفتم: باتوم را از دستش گرفتم. می لرزید. می ترسید هم. تو چشمام نگاه نمی کرد. با پا زد. تو پاهام. گفتم آخ… پسرک آب آورده بود. من که ندیدم ـ اما صدای در آمد. محکم بهم خورد.

گفت:‌ می خواستی…

گفتم:‌ چی می گی؟ یه گله شون داشت میومد. از پشت سر. شیر شده بود. دوباره زد. با پا. باتوم را انداختم اونطرف. هلش دادم. دوید و رفت سراغ باتوم. من هم دویدم. همش می گفت: “پدر سگ خائن”. وقتی که می زد هم می گفت.

گفتم: کبریت کو؟

*******

می دانستم که یک خبری می شود. حتماً می شود. کاغذ هم که پخش کرده بودند. گفتم خوب است که یک خبری بشود. نامردها. خیلی بودند. چهار تا چهار تا می آمدند.

یکی گفت: مرگ بر این…

همه مان گفتیم. یعنی بیشترمان.

داشتند از سر بالایی بغل بوفه می آمدند.

اکبر گفت: یاران ما زندانند. صدایش را کشید. مثل وقتی که می خواست کسی را صدا بزند.

ما گفتیم: زندانبانان جلادند. راه افتاده بودیم. حالا داشتند می دویدند. چهار تا چهار تا.

آفتاب داشت صبح را تمام می کرد. صبح یکشنبه. ما راه افتاده بودیم. کم بودیم. هشتاد نفر. شاید هم بیشتر.

حمید گفت: بچه ها سنگ.

حالا دیگر رسیده بودند. با سپر. فحش هم می دادند.عینک اکبر افتاد و خرد شد.

حمید گفت: بچه ها سنگ.

می زدم از تو چمن. له کردم و رفتم. کتابهایم افتاده بودند. رفتم بوفه. هیچکس نبود. هی گفتم بچه ها کو؟ ولی هیچکس نبود. بوفه ریخته بود بهم. شیشه ها شکسته بود. صداش هنوز تو گوشم بود. کشدار. جرینگ… صدای ریختن شیشه بوفه را پر کرده بود. صدای میزها هم. چوب خشک. می کشید روی زمین. می افتاد. همه رفته بودند.

گفتم: بچه ها کو؟

ـ خون چی؟ خون هم بود؟

ـ آره بود. خون من. خون اکبر. عینکش خرد شده بود. می گفت:‌ “عینکم” ـ فقط می گفت. نمی دید. هلش دادند و بردنش. هفت تا را بردند.

می گفت پدر سگ خائن. می ترسید تو چشام نگاه کنه. خنده ام هم گرفته بود. یعنی پوزخند می زدم. سرم داغ بود. خیلی داغ. شکسته بود. زدم از زمین ورزش. آفتاب کلافه ام می کرد. همش می دویدم. گفتم کتابها… اگر کتابها را بر می داشتند کارتم توش بود. سرم خیلی داغ بود. صبح هم انگار تمام شده بود. اذان که نگفتند. کسی نبود اذان بگوید. مسجد را بسته بودند. بچه ها رفته بودند تو مسجد. آنها هم ریخته بودند تو. پروانه گفت. نفس نفس می زد. لباس کار پوشیده بود.

می گفت: مسجد ـ مسجد شلوغه…

دوباره از چمن زدم. دیدم چند کتاب و دفتر افتاده است. همه را برداشتم. مال خودم هم بود. از پشت کلاسها صدا می آمد. هنوز هم می آمد.

صدا ـ صدای شکستن نبود. باتوم ها. باتوم های چوبی و پلاستیکی.

می شنیدم. گوشم را پر کرده بود. “ای جلاد ـ مرگت باد”

همه را برداشتم . هر چه کتاب و دفتر بود. سیگار ـ … سیگارهای ناتمام. روی زمین پر بود. صدا هنوز هم می آمد. نزدیک می شد. خیلی بودند. خوشحال شدم. از بیخ ساختمان که پیدا شدند ـ خشکم زد. خون بود. سرخ سرخ . خون من بود. خون اکبر بود. خون همه بچه ها بود.

گفتم:‌ زنده باد…

صدا می آمد. هی می آمد. مرگ بر این…

می گفت: “پدر سگ خائن”. گل گونه هایش هنوز هم قرمز مانده بود. مثل خون بچه ها. آفتاب خورده نبود. نفهمیدم مال کجا بود. فرقی نمی کرد. مادر قحبه که بود.

دوباره که پیدایشان شد ـ تو بچه ها بودم. رئیس قاطی شان بود. دوره اش کرده بودند. زیر بغلم سنگین بود. سرم هم. نصفشان را دادم به یکی. پروانه هم بود.

رئیس گفت: دیگه به تنگ اومدم.برین سر کلاس. هر چی شلوغ کردین بسه…

از پشت سپر گفت.

باز گفت: هر که می خواد بره سر کلاس بره. اونهایی هم که نمی خواین برن ـ اگر مردند میان تو میدون…

صدایش می لرزید. خودش هم حتماً می لرزید. از پشت سپر فقط صدایش می آمد.

سرخ سرخ بودیم.

من گفتم: ما مردیم. بچه ها سنگ…

شلوغ شد. رییس را بردند. از پشت سر ـ می لنگید. زده بودند به پایش.

با آجر زدیم. صدای باتومها در هوا معلق می ماند و خود باتومها فرود می آمد. من گفتم آخ…

تو سرازیری جلوی ساختمان ـ رییس فرار می کرد. با آفتابی که عمود می تابید ـ انگار چادر سفیدی بسر کشیده بود. سفید سفید. از بالا که پریدم بیرون کتابها افتاده بودند تو خاکها. برداشتم و دویدم. از پشت سیمها می دویدم که سفید سپرها در قرمزی بچه ها قاطی می شود. دستم زخم شده بود.

پروانه فریاد می کشید. جیغ نبود. می دانم. فقط فریاد بود. می گفت: “زنده باد…” رنگ قرمز خون انگار از کنار سیمها می گذشت و در سرازیری جلوی ساختمان حرکت می کرد.

آن پایین ـ جلوی در ـ خیلی ها را گرفته بودند.

اذان که نگفته بودند ـ اما از ظهر گذشته بود.

تهران 6/2/1352

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد