زن در کوچه ای می رفت که روبرویش ساختمان سفید بزرگی قرار داشت و پشت سرش خیابان اصلی و رفت و آمد ماشین ها. زن به در خانه که رسید دستش را گذاشت روی زنگ سوم. چراغ سبز کنار زنگ روشن شد. صدایی از پشت راه راههای سیاه، گفت: بله.
زن عینک آفتابی را گذاشت روی چانه اش و گفت: باز کن.
صدا گفت: شما؟
زن عینک را از زیر روسریش کشید بیرون. منم، درو باز کن.
صدا بلافاصله جواب داد: شما خانم؟
زن کیفش را روی شانه جا به جا کرد. گفت:مسخره نشو، باز کن.
از پشت راه راههای سیاه، صدایی شنیده نشد. زن نگاهی به زنگ ها انداخت. دوباره دستش را گذاشت روی سومین زنگ. همان صدا دوباره گفت: چی می خوای خانم؟
زن با انگشت سبابه، عرق بالای پیشانیش را پاک کرد.
ـ باز کن گفتم، هوا گرمه، حوصله ندارم ها؟
صدا گفت: وایسین، بیام پایین.
دوباره راه راههای سیاه ساکت شدند. زن تکیه داد به لنگه در. صدای پا از پشت در شنیده می شد و بعد در باز شد و مرد ایستاد روبروی زن و به زن نگاه کرد. زن گفت: شما؟
مرد دستش را توی موهایش فرو برد.
ـ ببخشید شما کی هستید؟
زن رفت، طرف زنگ ها، دوباره دستش را گذاشت روی زنگ سوم. چراغ سبز روشن شد.
مرد گفت: خانم؟ اون زنگ مال خونه منه، شاید اشتباه گرفتین؟
به زن نگاه کرد.
ـ با کی کار داشتم؟
زن به مرد و بعد به داخل حیاط ساختمان خیره شد. راه راهای سیاه ساکت بودند. زن گفت: من با مردی که در طبقه سوم می شینه کار داشتم.
مرد خندید، گفت: خب بفرمایید.
زن گفت: ولی آخه شما… اون نیستید.
مرد دستش را در جیب شلوارش فرو کرده بود.
ـ اون آقا شوهرتون بودن… یا برادرتون و … یا شاید هم پدرتون ها؟
زن گوشه روسریش را مرتب کرد: نه اون، اون… من فقط گاهی وقت ها بهش سر می زدم همین!
ـ اسمش چی بود؟
این را مرد بلافاصله پرسیده بود و زن هی گوشه لبش را جوید و گفت: جوونه، قد بلندی داره، موهاش لخته و اینجوری افتاده توی صورتش.
و با دست پیشانی خودش را نشان داد. مرد گفت: اما تو این ساختمون آدم اینجوری نداریم.
زن از خانه فاصله گرفت. به ساختمان نگاه کرد و بعد اطرافش را. هیچ ساختمان دیگری آن اطراف وجود نداشت. زن دوباره نزدیک مرد رفت.
ـ مگه میشه خودم سه روز پیش اومدم پیشش. همین زنگ سوم رو فشار دادم، رفتم داخل خونه. حتی قرار امروز رو هم گذاشته بودیم.
مرد به دستان زن زل زده بود. زن گفت: شما مطمئنین.
مرد در ساختمان را کامل باز کرد، گفت: حالا بفرمایید تو.
زن رفت توی حیاط . ایستاد. گفت: آخه، اگه اون نباشه.
مرد جلو می رفت و زن پشت سرش راه افتاده بود. ششمین پاگرد را که رد کردند به در چوبی خانه رسیدند. مرد در را باز کرد. زن گفت: خودشه، خونه اونه و به مرد نگاهی انداخت.
ـ شما اینجا چکار می کنید؟
مرد خندید، وارد خانه شد. زن در چارچوب ایستاده بود.
ـ همه چی مال خودشه، شما کی هستید؟
مرد در را بست گفت: بنشینید.
زن به اطراف نگاه می کرد. مرد ادامه داد: من این خونه رو سه سال پیش با تمام وسایل خونه خریدم.
زن دستش را گذاشته بود، روی پیشانیش. گفت: من سه روز پیش اینجا بودم، سه روز پیش.
مرد خندید، زن گفت: خودش کجاست؟
مرد در آشپزخانه قهوه جوش را گذاشت روی اجاق. گفت: حالا چه فرقی می کنه؟!!!