[داستان] بابا کوچک / صبرا نامی

 

پیرمرد عمده فروشی داشت. ته یک کوچه باریک که به یک خیابان بزرگ می خورد. هر روز، تنگ غروب کت زهوار در رفته ی پیرش را روی شانه می انداخت، چراغ را خاموش میکرد و لنگ لنگان از دو پله ی تار عنکبوت گرفته پایین می آمد. در را قفل می کرد و توی کوچه پس کوچه های سرد و نمور پاییز پایتخت گم می شد. هوای پسین پاییز چین و چروک های خشک دست هایش را نرم می کرد و پیرمرد فکر می کرد که او بی شک روزی پسر بچه ای بوده است و توی کوچه های خاکی جنوب دنبال توپ می دویده یا با تفنگ چوبی تیر می انداخته یا با سنگ شیشه ای را می شکسته و می آمد همچین که به خانه می رسید با خودش فکر می کرد (آسمان تهران دلتنگ است) و بعد توی حیاط نیم وجبی یادش می افتاد که گلدانها توی این دود و خاکستر نمی توانند نفس بکشند و دست می انداخت قفل در را باز می کرد و می رفت تو و خانه ای را که بوی پرده و قالی و مخده نمی داد نفس می کشید و بعد شب که می شد روی روزنامه های فرش اتاق دراز می کشید و فکر می کرد که او لابد روزی پسر بچه ای بوده است شیطان و آتش ها می سوزانده که به عقل جن هم نمی رسیده. او کارمند بازنشسته ی راه و ترابری بود. عمده فروشی داشت و روزی یک ریال هم در نمی آورد. خانه ی کوچک و دلگیری داشت سر میدان خراسان که مال خودش نبود و حقوق بازنشستگی را به صاحبخانه می داد و نان سنگک بیات و پیاز بی جوانه می خورد و فکر می کرد که او حتماً یک پسر بچه ی چند ساله بوده است و گنجشک را با دو شاخه توی هوا می زده است و سنجاق مینای مادربزرگش را به قنداق عمه زیور می زده که پیرزن با چشم های کم سو و عینک دسته چوبی سه روز دنبالش گشته است. تا صبح می شد و هیچکس نمی دانست پیرمرد توی آن دکان عمده فروشی چه می کند. فقط پیرمرد بود که روی چهارپایه چوبی می نشست و همچنان که دستش را تکیه گاه چانه می کرد با خودش فکر می کرد که او باید هم یک پسر بچه بوده باشد و گرنه چه کسی بار هندوانه های میرزا محمد را توی چاه ریخته و راه جوب را قبل از باغ گرفته و دنبه ی گوسفند غلام عباس را با چاقو بریده و روی آتش گرفته و با نان خشکه خورده که سه روز دل پیچه داشته. پیرمرد آنقدر می نشست تا سایه ی سپیدار خشک لب جوب می رسید به سوراخ بزرگی که اندازه ی یک کف دست از گچ دیوار ریخته بود و پیرمرد می دانست ظهر شده است و دستمالش را بر می داشت تا نان بخورد. بعد کتری خالی را روی پریموس می گذاشت و فکر می کرد که او اصلاً یک پسر بچه است با جای خالی دندان ها که نمی شود گفت پیرمرد است. و بعد فکر کرد این عصای کهنه هم می تواند دوچرخه ام باشد که با صدای زنگش روی اعصاب عمه زیور راه برود. صدای زنگی توی عمده فروشی پیچید. بچه ها توی کوچه دویدند. پیرمرد  برخواست کتش را برداشت و سر حوصله پنجره را کیپ کرد. آفتابه را برداشت و روی کاهگل های دیوار همسایه آب پاشید.

در را قفل کرد سیگاری روشن کرد… و فردا صبح دیگر کسی در دکان خالی عمده فروشی را باز نکرد. پیرمرد نمرده بود… نمی توانست هم مرده باشد… او فقط می توانست پسر کوچکی باشد و رفته بود تا گلدان ها را آب بدهد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد